۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

سازماندهی – فراخوان – اعتراض


16 آذر سردی بود. شاید سردترین 16 آذر تاریخ. بی تفاوتی دور از انتظار حراست دانشگاه در کنترل آدمهایی که وارد دانشگاه می شدند و چروکیدن نگهبان ها از سرما بر روی صندلی هایی که دور هم زیر آفتاب کم رمق پاییزی چیده شده بودند، حکایت از سردی فضای حاکم بر دانشگاهی را داشت که قرار بود زنده بودنش را به رخ بکشد.  اما فضای دانشگاه آنچنان سرد و بیروح بود که آدم را به یاد قبرستان در یک عصر سوت و کور پاییزی می انداخت. اکنون مایلم که بار دیگر به موضوعاتی نظیر "فراخوان – اعتراض" بازگردم و رابطه ی میان این ترم ها را با یکدیگر جستجو کنم. در رابطه با 16 آذر آنچه در نخستین نگاه چشم را خیره خواهد کرد سنگینی غیرقابل وصف کفه ی فراخوانهای اعتراضی است که تنوع آنها گستره ی وسیعی از مراجع ناشناس مانند انواع و اقسام وبلاگها و وبسایتهای مزین به رنگ سبز تا مراجع شناخته شده نظیر دانشجویان دربند، تشکلهای دانشجویی و فعالین سیاسی بنام داخل نشین و خارج نشین را در بر می گیرد. مسلماً بررسی رابطه ی "فراخوان – اعتراض" حول هر یک از این مراجع نیازمند بحث منحصر بفرد خود خواهد بود بگونه ای که مطمئناً نتایجی که از بررسی حول بیانیه اعتراضی دانشجویان دانشگاه اصفهان بدست خواهد آمد متمایز از نتایجی خواهد بود که حول فراخوان اعتراضی رضا پهلوی بدست خواهد آمد. با این وصف بحث پیش رو می تواند بسیار در هم پیچیده و کسل کننده باشد از این رو ترجیحاًً از مراجع فراخوانها فاکتور گرفته و بحث را بصورت خلاصه حول آن بخش از ماهیت بیانیه ها که در غالب آنها مشترک است ادامه می دهم. از این منظر آنچه چشمگیر است شور و هیجان نهفته در بیانیه های اعتراضی در جهت تهییج دیگران به اعتراض است که این ذهنیت را بوجود می آورد که  فراخوانهای اعتراضی تنها راهکار (ایزار) صادرکنندگان برای به میدان آوردن دیگران از طریق برانگیختن رقت انگیز احساسات آنان است. چنانچه این تشخیص درست باشد این سوال به ذهن خطور خواهد کرد که آیا از طریق فراخوان می توان اعتراضی خیابانی را شکل داد؟ شاید فردی بیدرنگ به یاد اتفاقات یکی دو روز اخیر روسیه بیفتد و با اشاره به فراخوان اعتراضی رهبران مخالف ولادیمیر پوتین و اجابت آن از سوی خیل عظیم مردم بگوید بله می توان. اما پاسخ من منفی است زیرا بی درنگ خواهم پرسید چرا فراخوانهای پرشور وطنی نه به اعتراضی خیابانی که حتی به تجمعی دانشگاهی هم منجر نمی شوند!؟ برای روشن شدن این موضع لازم است که تفاوت میان دو نوع فراخوان را بازگو کنیم. دسته ی اول فراخوانهایی که به منظور سازماندهی صادر می شوند مانند فراخوان سازمان سنجش برای ثبت نام در آزمون کنکور یا مثال سیاسی آن فراخوان یک حزب برای پذیرفتن عضو. دسته ی دوم فراخوانهایی که نه برای سازماندهی بلکه برای به نمایش گذاردن امر سازماندهی شده صادر می شوند مانند فراخوان سازمان سنجش برای شرکت در جلسه ی کنکور یا مثال سیاسی آن فراخوان رهبران مخالف کاخ کرملین. پر واضح است که فراخوان های اعتراضی یعنی فراخوان هایی که برای به خیابان آمدن جهت اعتراض صادر می شود در دسته ی دوم قرار میگیرند زیرا خیابان محل به نمایش گذاردن قدرتی است که از قبل سازماندهی شده است و نه محلی برای سازماندهی کردن. از این رو جایگاه "فراخوان اعتراضی" در یک مبارزه ضد دیکتاتوری پس از "سازماندهی" قرار دارد. به عبارت دقیق ترتیب صحیح سه ترم مورد بحث "سازماندهی – فراخوان – اعتراض" می باشد. در این ترکیب، فراخوان هم به مثابه نوعی اعلان مبارزه و مبارزه طلبی است و هم به نوعی نقش هماهنگ کننده نهایی را ایفا می کند و نه چیزی بیش از آن. در چنین حالتی که هر یک از ترمها در جایگاه اصلی خود قرار گرفته اند تنها یک فراخوان یک خطی با این مضمون که "تجمع اعتراضی در ساعت 10 میدان ایکس" برای به خیابان آوردن خیل عظیمی از افراد کافی خواهد بود بی آنکه نیازی به انشاهای پرشور و پرهیجان باشد. در این راستا مساله ی غامض در مورد فراخوانهای وطنی این است که با وارونه شدن جایگاه فراخوان و سازماندهی اساساً نقش سازماندهی به فراموشی و یا شاید هم به تقدیر و سرنوشت سپرده شده است! از این رو حالتهایی که به نظر می رسد مد نظر صادر کنندگان بیانیه های وطنی است "فراخوان – اعتراض" یا "فراخوان – سازماندهی – اعتراض" است که هیچکدام به نظر نمی رسد جوابگو باشند. سردی 16 آذر گریبان من را هم گرفته. از این رو این نوشته را همین جا خاتمه میدهم. امیدوارم که در آینده بتوانیم به شکل هم مفصل تر و هم ویژه تر در این رابطه بیشتر صحبت کنیم.

 
دیوار نوشته – 21 آذرماه 1390 

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

ماجده، احياي ماهيت انقلاب

 
زمانی که خودسوزی جوان تونسی_محمد بو عزیزی_ به عنوان رادیکال ترین شکل اعتراض به وضع موجود، زمینه وقوع یک انقلاب و سقوط یک نظام حکومتی را فراهم می آورد و آتشِ براندازی را در سایر کشورهای منطقه شعله ور می سازد، "برهنه شدن" دختر مصری_علیا ماجده المهدی(1) _ در اعتراض به حجاب اجباری را هم باید در راستای تداوم انقلاب، به عنوان شکل دیگری از اعتراض رادیکال به وضع موجود، تعبیر کرد. اما مانع اصلی اینجاست که اذهان لجن گرفته _که یا در هیبت مرتجعانِ آشکار، بدون هیچگونه تولید فکری تنها ترشحات لجنهای تاریخی انباشته شده در مغز خود را به بیرون صادر می کنند و یا در هیبت مرتجعانِ پنهان، به اندک فکر ابزاری خود مجال نفوذ از لابلای لجنهای انباشته شده در مغزشان را می دهند_ با فروکاستن معنای واژه هایی نظیر انقلاب، آزادی و ... و تحریف آنها، معیار قضاوت در مورد پدیده هایی نظیر برهنه شدن ماجده المهدی را نیز دچار خدشه کرده اند! اینان کسانی هستند که پررنگ ترین نقش را در بازتولید دیکتاتوری ها و تداوم وضع موجود ایفا می کنند. در این میان دسته ی اول یعنی مرتجعان آشکار، کسانی هستند که هدفشان آشکارا برقراری یک نظام دیکتاتوری به جای نظام دیکتاتوری قبلی است. مثال این دسته، اسلامگرایان انقلاب امروز مصر _و اسلامگرایان انقلاب دیروز ایران_ هستند: کسانی که هدفشان از انقلاب جاری کردن شریعت در جامعه با رای مردم است و بطور نمونه در رابطه با ماجده المهدی، شدیدترین نوع محکومیت یعنی اعدام او را خواستار اند. دسته دوم یعنی مرتجعان پنهان، کسانی هستند که اگرچه در ظاهر خواهان جایگزین شدن یک نظام دیکتاتوری نیستند اما به استقرار آن کمک شایانی می کنند! این دسته کسانی هستند که با عقل ابزاری و با معیار منفعت شخصی در مورد وقایع قضاوت می کنند. مثال این دسته کسانی هستند که برهنه شدن دختر مصری را با چنین استدلالهای ابزاری که عمل او باعث ریخته شدن آب در هاون اسلامگرایان و شکست سکولارها در انتخابات آینده می شود محکوم می کنند(2). محکومیت این دسته اگرچه یک محکومیت زبانی است و به شدت محکومیت دسته اول نیست اما به دلیل نادیده انگاشتن ماهیت اعتراضی اقدام ماجده، در روح خود تفاوتی با محکومیت دسته دیگر ندارد: از این رو اگر ماجده به اعدام محکوم شود این دسته از سکولارها همانقدر در فشرده شدن طناب دار به دور گردن او نقش خواهند داشت که اسلامگرایان.
هدف از طرح این ماجرا نه صرفاً دفاع از جان یک فرد بلکه بازگشت به معنای "انقلاب" و دفاع از یک اقدام انقلابی است. اسلامگرایان با این استدلال برهنه شدن ماجده را محکوم می کنند که عمل او گناه بوده و باعث ترویج فسق و فجور در جامعه می شود(2). این استدلال در نوع خود بسیار مضحک است زیرا اگر معیارِ محکومیت ماجده ارتکاب او به گناه باشد، اسلامگرایان می بایست محمد بو عزیزی را نیز به دلیل ارتکاب به گناهی کبیره مجرم شناخته و برای او طلب مجازات کنند زیرا در غیر اینصورت بر اساس منطق اسلامی عمل او باعث ترویج خودکشی در بلاد اسلامی میشود و این به مراتب خطرناکتر و از هر لحاظ برای جامعه مصیبت بار تر از برهنه شدن جوانان است! استدلال مخالفان اسلامگرایان در محکوم کردن ماجده نیز دست کمی از استدلال اسلامگرایان ندارد زیرا محتوای آن بر غیراخلاقی بودن اقدام او استوار است. سوالی که مطرح می شود این است که چرا "خودسوزی" یک فرد اقدامی اعتراضی قلمداد می شود اما "برهنه شدن" یک فرد از سوی بسیاری به جای اعتراضی بودن، غیر اخلاقی محسوب می شود؟ پاسخ این است که پیوند افراد با وقایع گوناگون، یک پیوند آزاد نیست. بدین معنا که قضاوت افراد در مورد یک پدیده تحت تاثیر القائاتی است که ذهن آنها را اشغال کرده است. در این حالت افراد در تشخیص ماهیت پدیده ها ناتوان می شوند و در نتیجه در مورد تمامی پدیده ها با نشانه های ظاهری یکسان به یک گونه قضاوت خواهند کرد. در چنین شرایطی قضاوت افراد در  مورد هر برهنه شدنی بدون توجه به ماهیت آن این است که برهنه شدن غیراخلاقی است! این ناتوانی در تشخیص ماهیت پدیده ها یا به عبارت صحیح تر این ناتوانی در برقرار کردن پیوند آزادانه با ماهیت پدیده ها امری است که باعث شده است تا عمل ماجده از نگاه بسیاری به جای اعتراضی بودن، غیراخلاقی قلمداد و محکوم شود. این محکومیت در عین حال که بیانگر قدرت سطحی نگری حاکم بر جامعه است به طرز نوستالژیکی نشانگر ضعف جامعه هم هست. طبیعی است که در چنین شرایطی که جامعه از لحاظ برقراری پیوند آزادانه با ماهیت پدیده ها دچار ضعف است، می توان تعابیری تحریف شده و تقلیل یافته از پدیده هایی مانند "انقلاب" را نیز به خورد جامعه داده و از آن در جهت منافع شخصی بهره برداری نمود. در این حالت از سوی دو طیف مرتجعان آشکار و مرتجعان پنهان، انقلاب به عنوان فرآیندی که هدف آن صرفاً "ساقط کردن یک دیکتاتور و مستقر کردن حکومتی بر اساس رای حداکثر مردم" است تعریف می شود. اما این تعریف مسخ شده ترین تعریف برای هدف انقلاب است که با تهی کردن پدیده هایی نظیر انقلاب از معنای حقیقی آنها، زمینه را برای بازتولید دیکتاتوری فراهم می کند زیرا بر اساس چنین تعاریفی با ساقط شدن یک حکومت و نشستن حکومت دیگر بر کرسی قدرت با رای حداکثری مردم، هر اقدامی در جهت گسستن زنجیرهای بسته شده بر جامعه در صورتیکه با معیارهای حکومت به اصطلاح برآمده از دل انقلاب منطبق نباشد، ضدانقلابی معرفی خواهد شد! بنابراین برای جلوگیری از بازتولید دیکتاتوری ها از پس انقلاب ها، ضروری است تعاریف اصیل تری برای واژه هایی نظیر انقلاب را جستجو کنیم تا سرخوشانه از ساقط شدن یک دیکتاتور از سر شوربختی در دام دیکتاتور دیگر گرفتار نشویم. تقلیل معنای "انقلاب" به "براندازی دیکتاتور" و نیز تقلیل معنای "دموکراسی" یا "آزادی" به "رای اکثریت" عاملی است که باعث می شود تا یک جامعه پس از وقوع یک انقلاب همچنان در همان لجنزاری باقی بماند که قبل از انقلاب بوده است زیرا در چهارچوب این تعاریف، پس از سرنگونی یک حکومت، انقلاب پایان یافته تلقی می شود و تنها هدف پیش رو به صف کردن گوسفندوار مردم برای انتخاب حاکمان جدید خواهد بود. در چنین شرایطی فرد انقلابی فردی خواهد بود که در صف خود را بگنجاند نه فردی که بر علیه زنجیرها بشورد. بنابراین باید معناهایی فراتر از براندازی دیکتاتور را برای واژه هایی مانند انقلاب جستجو کرد. این جستجو به معنای آن نیست که بر واژه هایی مثل انقلاب چیزی غیرحقیقی بار کنیم بلکه به معنای آن است که آنها را از تحریف شدگی نجات دهیم تا حقیقت از دل خود آنها جلوه گر شود. از اینرو مساله در رابطه با انقلاب نیز برقرار کردن پیوند آزادانه با ماهیت آن است. اگر این پیوند آنچنان آزاد باشد که ماهیت انقلاب بصورت رها شدن جامعه از تمامی زنجیرها _و نه فقط زنجیری به نام دیکتاتور حاکم_ جلوه گر شود آنگاه برهنه شدن ماجده را نه غیراخلاقی بلکه اخلاقی و انقلابی خواهیم یافت. 
.
اشاره ها در متن و پی نوشتها:
(2) در رابطه با واکنشها در مورد اقدام ماجده المهدی مطالبی در سایتها و وبلاگهای فارسی بوِیژه در محکومیت او از سوی ضد اسلامگراهای وطنی منتشر شده است. اما چون تمایلی به نام بردن از آنها ندارم تنها به جمع بندی سایت بی بی سی که تمامی این مطالب را پوشش داده است اکتفا می کنم.

(*) ديوارنوشته - ماجده، احياي ماهيت انقلاب - 27 آبان 1390
    لينک:

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

پاسخ به چهار پرسش

رفیق "س. بینا" در نوشتاری که در دیابلوگ(اینجا) منتشر شده است چهار پرسش را در نقد نوشته ی خوب بالاخره چه باید کرد (اینجا) مطرح کرده است که سعی می کنم به این پرسشها پاسخگو باشم:

پرسش اول:  "آیا پاسخ به چه باید کرد می تواند در هیچ سطحی، از بحث در مورد "چه هست" و چه "باید باشد" منفک و مجزا باشد؟"

پاسخ: مسلماً نه. "چه باید کرد؟" یک فرآیند بدون پیوند با "چه هست" و  "چه باید باشد" نیست که به شکلی خلق الساعه و منفک ایجاد شود و پاسخگوی ما در هر زمانی هم باشد بلکه خود فرآیندی است تاریخی که ریشه آن در بستر "چه هست" قرار دارد. "چه باید کرد" از لحاظ عاملیت پلی است که ساخته می شود تا ما را از "چه هست" به "چه باید باشد" برساند اما از لحاظ تاریخی پرسشی است که پاسخش در بستر "چه هست" و در پیوند با "چه باید باشد" جستجو می شود و هیچگاه نیز نمی توان ادعا کرد که پاسخی دائمی برای آن یافت شده است زیرا "چه هست" و "چه باید باشد" به شکل دیالکتیکی همیشه وجود دارند و زمانی که به "آنچه باید باشد"ی می رسیم در بستر یک "چه هست" جدید قرار می گیریم. بنابراین هدف من از نگارش "خوب بالاخره چه باید کرد" منفک کردن "چه هست"، "چه باید باشد"، "چه باید کرد" و ... از یکدیگر و تمرکز بر "چه باید کرد" به شکل خالص نبوده است_چنین چیزی اساساً بی معناست که بدنبال "چه باید کرد" صرفِ ایزوله ی منفکِ از بستر "چه هست" باشیم_ بلکه بالعکس، مقصود در چهارچوب تمرکز زدایی، یادآوری این نکته بود که در تمرکز ما بر جنبه هایی مثل "چه هست" به نظر می رسد "چه باید کرد؟" در حال فراموش شدن است و این روند می تواند به کار پزشکی شباهت پیدا کند که درد بیمار را تشخیص می دهد اما دارویی برای درمان آن تجویز نمی کند و بیمار علیرغم تشخیص بیماری بدلیل تجویز نشدن دارو پس از مدتی می میرد.


پرسش دوم: " دومین نکته یا ملاحظه پیچیدگی مساله ی سازمان یابی است... در چنین شرایطی در صورتی که بالقوگی های لازم برای یک سازمان یابی مهیا نیست- باید در مورد این بالقوگی ها بحث کرد- آغاز نکردن یک جریان و رصد کردن موقعیتی مناسب تر شاید مفیدترین کار ممکن باشد."

پاسخ: مساله ی اساسی پیرامون این سوال بحث بر سر این موضوع است که "آیا بالقوگی های لازم برای یک سازمانیابی مهیا نیست؟" یا اینکه "روشهای به فعلیت رساندن بالقوگیها در جهت سازمانیابی دارای اشکال هستند؟". بنابراین با دو فرض متفاوت مواجه هستیم که می بایست در بستر ریشه یابی "چه هست" فرض واقعی تر را تشخیص دهیم. مسلماً اعتقاد من با توجه به آخرین نوشته ام  یعنی "واقعیت-سازماندهی-واقعیت" درست تر بودن فرض دوم است و بر این اساس هم موضوع سازمانیابی را تحلیل می کنم. یعنی اینکه معتقدم اگر در پرونده سازمانیابی، بیشمار طرح شکست خورده به یادگار مانده است علت آن در مخدوش بودن خود طرح ها نهفته است و  لذا می بایست در بستر "چه هست" نقصهای موجود را پیدا کرد و در جهت برطرف نمودن آنها کوشید. دو مانع اساسی البته وجود دارد. یکی پیچیدگی بحث سازمانیابی که باعث می شود نتوان طرحی کلی ارائه کرد و لازم است که به شکل موردی و نمونه ای به آن پرداخت. دیگری جای خالی کارشناسان و متخصصان سازمانیابی که حول این محور قلم بزنند. این جای خالی زمانی قابل لمس تر می گردد که به طرحهای شکست خورده نگاهی بیندازیم تا متوجه شویم که طرحهای مزبور نه بر اساس طرح کارشناسان بلکه با کپی پیست کردن از کتاب جین شارپ به جامعه عرضه شده اند!


پرسش سوم: "ملاحظه ی سوم تعیین جایگاه ما در ارتباط با سازمان یابی نیروهاست. هیچیک از ما در جایگاهی قرار نگرفته است که الگوی عام و فراگیری برای سازمان یابی ارایه کند. در واقع بخشی از ما و جامعه ای که رو به آن داریم به هیچ رو خواستار وجود رهبر، نماینده، سخنگو و یا حتی راهنمایی نیستند که خطوط مبارزه و سازمان یابی را مشخص می کند و بقیه را به دنباله روی دعوت می کند... با این مقدمه پرسش من آن است که چگونه می توانیم همزمان ویژگیهای اختصاصی و عام سازمان یابی را تحلیل و تعیین کنیم؟"

پاسخ: آنچه من در غالب نوشته های خود به شکلی پنهان دنبال کرده ام و از کلیت کلام قابل برداشت است این است که به شکل مطلق خواهان اسطوره زدایی (به معنای رهبرزدایی) از جنبش ها هستم _زیرا معتقدم جنبش های متکی به رهبران اسطوره ای جنبش های دیکتاتوری اند_ اما در مقابل این دیدگاه خواهان اسطوره شدن خود جنبشها از طریق ایفای نقش همگانی تر مردم هستم. بنابراین جایگاه من نه تنها در رابطه با سازمانیابی نیروها بلکه در رابطه با هر موضوع دیگری، فردی است در بدنه جنبش که در ارتباط با دیگر افراد در صدد خلق یک جنبش اسطوره ای_یعنی جنبشی که به تمام "چه باید باشد" ها جامه ی عمل بپوشاند_ است. خلق چنین جنبشی مستلزم به هم پیوستن حلقه های مفقوده بسیاری است و یکی از این حلقه ها، سازمانیابی است. مساله قابل تامل این است که وقتی از "چه باید کرد؟" در حیطه ی خاصی مثل سازمانیابی سخن می گوییم منظور این نیست که خود در جایگاهی قرار بگیریم که دیگران را سازماندهی کنیم بلکه مقصود پرداختن ریشه ای به این موضوع است که معضل سازمانیابی را اساساً چگونه باید برطرف کرد؟ طرح سوال به این شکل زمینه را برای بحث پیرامون سازمانیابی بدون نیاز به عاملی مثل رهبر هم باز می گذارد. اما اینکه چگونه می توانیم ویژگیهای اختصاصی و عام سازمانیابی را تحلیل کنیم بدلیل پیچیدگی این بحث، به گمان من مستلزم پرداختن موردی و نمونه ای است. یعنی اینکه نمونه های موفق و ناموفق را مورد به مورد تحلیل کنیم، سپس تحلیلها را کنار یکدیگر بگذاریم شاید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنیم.

پرسش چهارم: "ملاحظه و پرسش چهارم ارتباط ما با رخدادهاست. رخدادها اتفاقاتی هستند با بالقوگی به حرکت در آوردن گروههای مختلف اجتماعی... به نظر من مهمترین کارکرد شبکه های حقیقی- طرح پیشنهادی اشکان خراسانی- دقیقا آن است که زمینه ای فراهم کند که رخدادها بتوانند شکل بگیرند و از صورت اتفاقات منفرد و مجزا خارج شده و به یک مجموعه ی منسجم تر بدل شوند. اینکه نقطه ی شروع دقیقا کجاست اما برای من مبهم است و فکر نمی کنم برای رسیدن به آن راه دیگری غیر از تداوم مستمر تر این بحث ها وجود داشته باشد."
پاسخ: به اعتقاد من رخدادها به عنوان اتفاقاتی با بالقوگی به حرکت در آوردن گروههای مختلف اجتماعی وجود دارند. مساله اصلی عدم وجود گروههای مختلف اجتماعی است. اگر در مصر و تونس خودسوزی افراد رخدادهایی هستند که مردم را به هم گره می زنند در ایران نه تنها خودسوزی افراد _که گویا از این لحاظ حائز رتبه جهانی هم هستیم_ حرکتی را باعث نمی شود بلکه رخدادهای دیگر با سطوح متفاوت تر نظیر محصور کردن یک رهبر سیاسی یا اختلاس چند هزار میلیاردی هم حرکتی را بوجود نمی آورد. ارتباط ما با رخدادها دارای دو شکل متفاوت است. از لحاظ خبری با رخدادها در تماس هستیم و لحظه به لحظه از کوچکترین وقایع باخبر می شویم. اما از لحاظ اجتماعی، رابطه ی ما با رخدادها قطع است. این انقطاع چالش اصلی ما در مبحث "چه باید کرد؟" است و در این چهارچوب تصور می کنم هرگاه پاسخی درخور برای این چالش بزرگ بیابیم، هر رخدادی بتواند نقطه ی شروع باشد.
.
پ.ن- از رفیق س. بینا صمیمانه به خاطر پرسشهای انتقادی که مطرح نمودند سپاسگزارم. اینکه در چنین بحثهایی کدامیک از نظرات هر یک از طرفبن صحیح هستند یک جنبه از بحث است که در جایگاه خود دارای اهمیت است اما جنبه ی بااهمیت تر چنین بحثهایی به اعتقاد من خود گفتگو و نقد است که راه را برای ارائه مطالب تازه تر و فهم بهتر مواضع هر یک از طرفین باز می کند.         

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

واقعیت- سازماندهی- واقعیت

در نوشته "به مارکس برگردیم(اينجا)" بحث را با محوریت خلق شبکه های اجتماعی حقیقی آغاز کردیم و در مسیر زمینه چینی برای ملموس تر کردن ضرورت وجود این شبکه ها دست به دامان مثالهایی شدیم. در مثال اول در رابطه با "خودکشی نهال سحابی" به این نتیجه رسیدیم که به نظر می رسد گروههای سیاسی مخالف حکومت ایران در چنان سطح نازلی از عمل و برنامه سیاسی و اجتماعی فرو افتاده اند که جز بیانیه دادن کار دیگری از دستشان بر نمی آید آنچنان که حتی خودکشی یک فرد را نیز دستمایه ی صدور بیانیه علیه یک نظام حکومتی قرار می دهند! پیرامون همین مثال گریزی نیز به انقلابهای مصر و تونس زدیم تا ضمن برجسته کردن یکی از اساسی ترین چالشهای پیش رو در مسیر هر گونه تغییر و تحول در ایران_ یعنی خلق "شبکه های اجتماعی حقیقی"_ بطور ضمنی نشان دهیم که مقصود از بی عملی گروههای سیاسی اپوزیسیون چیست! شاید بد نباشد در اینجا نقل قولی از لوکلزیو (برنده نوبل ادبیات 2008) را نیز برای روشن تر شدن بیشتر مقصود خود بیان کنم. او می گوید: " یادم می آید در هیجده سالگی سرمقاله های سارتر و موریاک را در هفته نامه اکسپرس می خواندم. آن سرمقاله ها راه را نشان می دادند. آیا امروز هم کسی باور دارد که یک سرمقاله بتواند مساله ای را در زندگی ما حل کند؟ ... نویسندگان امروز اگر بتوانند ناتوانی سیاسیشان را بیان کنند باید خیلی خوشحال باشند". مساله ی ناامید کننده در رابطه با اپوزیسیون ایران نیز همین است که هم به جای قرار داشتن در "سطح کنش" که سطح تکاپو برای یافتن و ارائه راه حلهای عبور از موانع است، از سر ناتوانی به نازل ترین "سطح واکنش" که سطح دست و پا زدن برای ابراز وجود از هر طریق ممکن است، سقوط کرده است و هم اینکه به جای عیان کردن ناتوانیهای خود و تلاش در جهت برطرف کردن آنها در حال کوبیدن بر طبلی است که صدای تکراریش حتی از دور هم خوش نیست! در مثال دوم به موضوع "اختلاس سه هزار میلیارد تومانی در سیستم بانکی نظام حاکم بر ایران" پرداختیم و با معیار مارکس به این نتیجه رسیدیم که بر خلاف باور غالب، این آگاهسازی جامعه از وضعیت اسف بار موجود نیست که می تواند منجر به تغییر شود بلکه تغییر اساساً وابسته به عوامل دیگری است که در قالب آنها هستی اجتماعی افراد در مسیر تحول به فعلیت می رسد و تا زمانی که این عوامل وجود نداشته باشند، آنچه آگاهسازی جامعه از طریق دست به دست کردن خبرها نامیده می شود نیز منجر به هیچگونه تحولی نخواهد شد. مصداق بارز این امر در سطح جامعه کاملاً آشکار است آنچنانکه هر یک از ما اگر در این فرآیند ایفای نقش نکرده باشیم دست کم بارها شاهد آن بوده ایم که افراد مختلف در تاکسی، در اتوبوس، در صف نانوایی، در مغازه سبزی فروشی، در کافی شاپ، در پارک، در خانه، در مدرسه، در اداره، در دانشگاه و یا هر کجای دیگری با شوق و ذوق در یک فرآیند پویای بده و بستان خبری سهیم می شوند و بدبختیهای جامعه (مثلاً دزدی کشدار نور چشمی ولایت) را زنجیر وار در قالب خبر به یکدیگر پاس می دهند اما در نهایت تنها اتفاقی که می افتد نثار چند فحش آبدار و ناموسی به آخوندها یا جک ساختن و خندیدن به آنهاست! دلایل این امر دستکم دو چیز است. دلیل اول اینکه ما مفهوم "آگاهسازی" را به یکی از نازلترین سطوح آن یعنی"خبررسانی" فروکاسته ایم و در نتیجه ی این تقلیل، به اشتباه خبررسانی را معادل آگاهسازی قلمداد می کنیم.  نتیجه ی این همسانی آن است که ما روزبروز از اخبار انباشته تر می شویم و به اشتباه تصور می کنیم که روزبروز در حال آگاه تر شدن هستیم در حالیکه در واقعیت امر، تمرکز مطلق بر خبررسانی، غافل ماندن جامعه از ساحت حقیقی تر آگاهی که همان آگاهی تئوریکی است را بدنبال داشته است. دلیل دوم اینکه ما در ساحت اگاهی توقف کرده ایم و در حالیکه جامعه به شکلی بالقوه از وضعیت موجود ناراضی است، همچنان بر آگاهسازی، آن هم در معنای غیرحقیقی و تقلیل یافته اش اصرار می ورزیم. نتیجه ی این امر فعلیت نیافتن نارضایتی بالقوه به شکلی جهت دار (انقلابی) است. بنابراین در جمع بندی بحث تا به اینجا باید گفت که تمرکز بر آگاهسازی خبری باعث غفلت از دو موضوع اساسی گردیده است: یکی آگاهی تئوریکی، دیگری هستی اجتماعی. بحث من در ادامه حول محور هستی اجتماعی استوار است اما برای یادآوری اینکه چرا هستی اجتماعی و نه آگاهی، ذهن خواننده را بار دیگر به مقایسه حوادث پس از خودسوزی افراد در مصر و تونس با آنچه که پس از اتفاقات مشابه در ایران و یا حتی مرگ افرادی نظیر هدی صابر یا هاله سحابی و ... می توانست رخ دهد و  رخ نداده است ارجاع می دهم!

به نظر می رسد که "شبکه های اجتماعی حقیقی" مهمترین یا دستکم یکی از مهمترین حلقه های گم شده در مسیر تغییر و تحول اند. از این رو با توجه به ضرورت انکارناپذیر پرداختن به این حلقه های گمشده، بحث خود را بر خلق شبکه های اجتماعی حقیقی متمرکز می کنم و در ادامه ی روالی که برای نوشته های وبلاگی خود برگزیده ام به شکل موردی یکی از فراخوانهای اعتراضی در صفحه ی فیس بوک آذربایجان(+) را به عنوان محور بحث انتخاب می کنم. چندی پیش (18 مهرماه 90) در صفحه آذربایجان_که با محوریت اعتراض به خشک شدن دریاچه ارومیه راه اندازی شده است_خبری مبنی بر برگزاری هفته فرهنگی آذربایجان غربی در تهران به اطلاع مخاطبان این صفحه رسانده شد و در ذیل آن از مخاطبان تهرانی خواسته شد که با حضور در نمایشگاه، اعتراض خود به عدم نجات دریاچه ارومیه را به گوش مسئولین برسانند. سوال قابل طرح در اینجا این است که آیا فراخوانهایی اینچنینی کارساز خواهند بود؟ اگر نه، دلایل آن چیست؟ اگرچه به تجربه دیده ایم که فراخوانهای اینترنتی نیز همانند بیانیه های سیاسی به جز موارد استثنا تقریبا هیچ گاه باعث خلق حرکتی نشده اند اما جستجوی دلایل ناکامی چنین فراخوانهایی با مورد توجه قرار دادن استثناها به نظر می رسد که ما را به سمت نقاط روشنی سوق دهد. برای ملموس تر شدن موضوع اجازه دهید به یک تصویر سازی فرضی دست بزنیم. فرض کنید که فراخوان مزبور باعث شود 100 نفر، 200 نفر، 400 نفر و یا هر تعداد دیگری از افراد جهت اعتراض در محل نمایشگاه حضور به هم رسانند و در یک حالت خوش بینانه فرض را بر این بگذاریم که این افراد در مقایسه با کل  حاضرین (معترضین+بازدیدکنندگان)، اکثریت را هم تشکیل بدهند. آیا در چنین حالت حتی خوش بینانه ای احتمال اعتراض وجود دارد؟ بله اما با احتمال بسیار ضعیف در حد ناممکن، زیرا اولین سوالی که هر یک از افراد معترض _چه افراد به صورت تک نفره در محل حاضز شده باشند چه در قالب گروههای چند نفره_ در مواجه با جمعیت انبوه حاضر از خود می پرسند این است که این افراد معترضند یا بازدید کننده؟ از آنجاییکه نمی توان پاسخی برای  این سوال یافت، نوعی سردرگمی در افراد معترض ایجاد می شود که باعث می گردد اعتراض خود را فروخورده و احیاناً پس از بازدید نمایشگاه به خانه بر گردند. چنین اتفاقی مسلماً تبعات ناگوار بعدی را نیز در بر خواهد داشت از جمله اینکه ناکامی در اعتراض و تکرار آن باعث خواهد شد که افراد انگیزه ی خود را ازدست داده و در آینده نسبت به فراخوانهای اعتراضی پاسخی ندهند! اما اشکال کار کجاست؟ اشکال کار به اعتقاد من دارای سه ریشه ی هم پیوند است. اول اینکه معترضین یکدیگر را نمی شناسند. دوم اینکه از قبل سازماندهی نشده اند. سوم اینکه نحوه ی اعتراض کردن را نمی دانند. در رابطه با ریشه اول باید گفت که منظور از شناخت این نیست که هر معترض سایر معترضین را به اسم بشناسد یا اینکه چهره هایشان برای هم آشنا باشد! چنین چیزی محال است، بلکه منظور این است که معیارها و نشانه هایی وجود داشته باشد که از روی آن معترضین بتوانند به یکدیگر متصل شوند و برآورد نسبتاً دقیقی از دامنه گستردگی خود داشته باشند. ریشه این مشکل در معضل دیگری به نام سازماندهی نهفته است، از این رو برای حل آن می بایستی وارد بحث سازماندهی شد. مشکل عجیب و غریبی که در این فضای مجازی گریبانگیر ماست این است که تصور می کنیم با پیوستن به شبکه های اجتماعی مجازی نظیر فیس بوک و راه اندازی یک صفحه یا گروه و فراخوان دادن صرف می توانیم در جامعه جنبش ایجاد کنیم! بارها و بارها در این فضای مجازی با فراخوانهای اعتراضی در زمینه های گوناگون از اعتراض به زندانی شدن یک دانشجوی نخبه گرفته تا اعتراض به یک معضل محیط زیستی برخورد داشته ایم اما در پاسخ به این فراخوانها هیچگونه برانگیختگی قابل ملاحظه ای را در دنیای واقعیت شاهد نبوده ایم. دلیل اصلی این امر اگرچه در بحثهای عامیانه به مخاطب (مردم) نسبت داده می شود اما در واقعیت امر و در درجه نخست ناشی از ضعف سازمان دهندگان است. ریشه سوم که باز با بحث سازماندهی گره می خورد معنادار بودن اعتراض است. با توجه به اینکه این بخش مورد بحث من نیست تنها برای مشخص تر شدن آن به این مثال اکتفا می کنم که در سیر جنبش سبز نحوه ی اعتراضات از حالت پر رنگ خیابانی کم کم دچار چنان فروکاستگی شد که به الله اکبر گفتن در پشت بامها و پس از ان بدلیل بی معنا بودن به محو شدن ختم شد! مثال دیگر از بی معنا بودن نحوه ی اعتراض، اعتصاب دانشجویی پس از ساعت اداری است! معنا دار بودن یک اعتراض ارتباط مستقیم با اختلالی دارد که آن اعتراض در سیستم حاکم (وضعیت اداره مملکت، چرخه ی تولید یک کارخانه، کلاسهای درس یک دانشگاه و ...) ایجاد می کند، از این رو هر چقدر میزان مختل کنندگی کمتر باشد اعتراض از لحاظ معنایی تهی تر است.  این تهی بودگی اعتراض از معنا نیز یکی از عوامل ناکامی فراخوانهاست.  من در ادامه بحث از میان سه اشکال ذکر شده بر اشکال دوم(سازماندهی) تمرکز می کنم و بحث خود را با تمرکز بر فراخوان اعتراضی صفحه ی آذربایجان به عنوان یک نمونه ادامه میدهم.

در بحث سازماندهی به نظر می رسد که می بایست ارتباطی منطقی میان سه سطح برقرار باشد تا بتوان از وجود یک شبکه اجتماعی حقیقی نام برد: سطح ورودی- سطح میانی- سطح خروجی. در سطح ورودی، افراد حول یک موضوع _مثلاً اعتراض به خشک شدن دریاچه ارومیه_ گرد می آیند. در سطح میانی، افراد سازماندهی می شوند و نظم می یابند. در سطح خروجی، افراد اعتراض را شکل می دهند. اگر بخواهیم فراخوانهای ناکام اینترنتی نظیر فراخوان اعتراضی صفحه ی آذربایجان را با موارد انگشت شمار موفق مقایسه کنیم چند تفاوت عمده را مشاهده خواهیم کرد. مورد اول اینکه در موارد موفق، سطح ورودی در دنیای واقعی شکل گرفته است اما در خصوص نمونه مورد بحث ما، سطح ورودی در دنیای مجازی شکل گرفته است. این تفاوت حائز اهمیت است از این جهت که شکل گیری سطح ورودی در دنیای واقعی خود بخود باعث ایجاد پیوند میان افراد از لحاظ انگیزشی و عاطفی می گردد در حالیکه در سطح ورودی شکل گرفته در دنیای مجازی اگرچه افراد حول یک محور جمع شده اند اما به شدت از یکدیگر منفک هستند و اساساً آنچنان پیوندی میان آنان نه از لحاظ عاطفی و نه از لحاظ انگیزشی و حتی در غالب موارد نه از لحاظ جغرافیایی وجود ندارد. مورد دوم اینکه در موارد موفق، سازماندهی یک فرآیند محوری است که به هر طریق یا توسط یک گروه خاص، یا توسط سرشاخه ها یا از طریق همفکری جمعی به سطح اول تزریق می شود، در حالیکه در نمونه مورد بحث ما اساساً هیچگونه سازماندهی وجود ندارد و لذا اساساً گذر از سطح اول به سطح سوم ناممکن است. بنابراین دستکم به همین دو دلیل، غالب قریب به اتفاق فراخوانهای اینترنتی با شکست مواجه می شوند. این واقعیت تلخی است که باید آن را بپذیریم تا بتوانیم به جای تداوم ناموفق این تجربه که اثری جز سرخوردگی جمعی در بر ندارد بدنبال یافتن راه حلهایی برای برطرف کردن نقاط ضعف آن باشیم. اگر رابطه ی "ورودی(واقعیت)-سازماندهی-خروجی(واقعیت)" رابطه ی هدف باشد شاید بتوان با ایجاد تغییراتی در سطح  "ورودی(مجازی)" و بکارگیری عامل "سازماندهی" فراخوانهای ناکام اینترنتی را به فراخوانهایی برای رسیدن به "خروجی(واقعیت)" بدل کرد. آنچه به ذهن من به عنوان یک غیر متخصص پایبند به سنت پیش از تخصصی شدن علوم می رسد این است که گردانندگان صفحه آذربایجان یک هسته مرکزی از افراد شناخته شده و فعال در زمینه محیط زیست تشکیل دهند و با ایجاد یک گروه پنهان در فیس بوک (security group) دوستان و آشنایان خود را که در واقعیت با آنان پیوند فکری، عاطفی، انگیزشی و حتی جغرافیایی(حتی الامکان و نه لزوماً) دارند را به گروه اضافه کنند و بر همین مبنا سایر افراد نیز افراد دیگر را به گروه ملحق کنند تا در نهایت سطح ورودی با معیاری نزدیک به واقعیت شکل بگیرد. اگرچه یک مانع اساسی که در این مسیر وجود دارد این است که دایره دوستان و آشنایان افراد با معیار مورد نظر محدود است و ممکن است این طرح پس از چندی در زمینه عضوگیری به بن بست برسد و همچنین بسیاری از افراد صاحب صلاحیت را بدلیل اینکه در محدوده ی آشنایان و دوستان هیچ یک از اعضا نیستند، در بر نگیرد اما هیچ یک از این دو، موانع غیر قابل رفعی نیستند. هر چقدر هسته ی مرکزی اولیه شامل افراد بیشتری باشد گروه از لحاظ عضو گیری می تواند موفق تر باشد. در رابطه با تحت پوشش قرار نگرفتن بخشی از افراد صاحب صلاحیت نیز راههایی وجود دارد که برای حفاظت امنیتی و قرار نگرفتن در معرض چشمان سربازان گمنام ولایت، ترجیح می دهم آنها را در اینجا به شکل عمومی ذکر نکنم. در هر صورت به نظر می رسد که از این طریق بتوان بر معضل "ورودی(مجازی)" تا حدود بسیار زیادی غلبه کرد. با غلبه بر معضل اول، در سایه ی امن بودن فضا می توان  سطح "سازماندهی" را نیز در قالب همفکری جمعی احیا کرد. در این حالت می توان فیس بوک را به یک خانه تیمی تشبیه کرد که محل رفت و آمد، نشست و برخاست و همفکری آدمهایی است که در واقعیت به یکدیگر متصل اند.
.

پ.ن1- نام بردن از صفحه ی آذربایجان به این معنا نیست که همه دارند کارشان را درست انجام می دهند و فقط این صفحه فراخوان بی نتیجه داده است. اینترنت پر است از فراخوانهای ناکام و همه ی ما هم دارای اشکال هستیم. صفحه ی آذربایجان را انتخاب کردم زیرا شخصاً آن را دنبال می کنم. امیدوارم که با ارتباطهای متقابل در جهت رفع اشکالهای همدیگر کوشا باشیم و  براي خروج از بن بستهاي موجود با يکديگر به تعامل و همفکري بنشينيم. از مدیریت این صفحه هم بدلیل اینکه اجازه نقد شدن فراخوان مزبور را دادند سپاسگزارم. امیدوارم که نقد حاضر گره گشا باشد.
پ.ن2- در انتهای نوشته قبل قصد خود را پیگیری مطلب با تمرکز بر "اعتصابات کارگری پتروشیمی ماهشهر" و "اعتراضات دانشجویی دانشگاه پلی تکینیک" عنوان نموده بودم و قصد داشتم بر بحث آگاهسازی خبری و شبکه های اجتماعی دانشجویی و کارگری تکیه کنم و دنبال پاسخی برای این سوال باشم که چرا چنین اخباری اساساً در لابلای سایر اخبار گم هستند و چرا مرگ استیو جابز برای ما ایرانیها مهمتر از مطالبات خودمان و هم وطنانمان است اما برای طولانی نشدن بحث و به تاخیر نیداختن دوباره ی بحث خلق شبکه های اجتماعی حقیقی با استفاده از فضاهای مجازی تصمیم گرفتم بحث خود را از زاویه ای دیگر و با مثالی دیگر دنبال کنم. امیدوارم که در نوشته های بعد بتوانم به دو موضوع ذکر شده بپردازم.

پ.ن3- مجموعه نوشتارها با محوريت "چه بايد کرد" که از سوي وبلاگنويسان راديکال در حال ارائه شدن است، جهت سهولت در پيگيري مطالب، به صورت گردآوري شده در صفحه اي با عنوان" هم انديشي پيرامون چه بايد کرد؟" در فيس بوک(اينجا) به اشتراک گذاشته مي شوند. دوستاني که مايل به دنبال کردن بحث ها، مشارکت در بحثها و يا ارائه مقاله در اين زمينه مي باشند جهت همفکري بيشتر مي توانند به اين صفحه بپيوندند. 

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

به مارکس برگرديم

در ادامه ی مطلب پیشین قصد دارم به شکلی مفصل تر به ایده تشکیل "شبکه های اجتماعی حقیقی" بپردازم. در این راستا نگاهی نیز به نوشته ای کوتاه با عنوان "چگونه به مبارزات خود در ایران ادامه دهیم" که در وبلاگ اندیشه های نوین و مترقی درج شده است خواهم داشت. همه ما می دانیم که تخصصی شدن علوم به شکل امروزی دارای تاریخچه ای محدود است که بیش از سه یا چهار قرن قدمت ندارد اما علیرغم این قدمت تاریخی کوتاه، علوم در این مدت آنچنان از یکدیگر مجزا شده و در حیطه ی خود پیشرفت نموده اند که دیگر کمتر کسی قدرت و فرصت گام گذاردن خارج از حیطه ی تخصصی خود را دارد. سوالی که مطرح می شود این است که آیا تخصصی شدن علوم دلیل سلبی برای برکنار ماندن غیرمتخصصان از مواجه با مشکلات و تلاش آنان برای یافتن راه حلها است؟ شخصاً به دو دلیل چنین اعتقادی ندارم. دلیل اول اینکه علوم، تخصصی شدن خود را مدیون دوره پیش از تخصصی شدن هستند. اگر بشر در طول ده ها قرن در مواجه با مشکلات زندگی به قوه ی فکری خود رجوع نمی کرد و فکر کردن را در ضمیر خود تجربه نمی کرد به هیچ وجه زمینه برای تخصصی شدن علوم فراهم نمی شد. بنابراین از این منظر می توان همچنان به سنت پیش از تخصصی شدن علوم پایبند بود و به شکلی هرچند ناقص فکر خود را بکار گرفت. دلیل دوم اینکه شاید متخصصین یک جامعه به هر دلیلی نخواهند یا نتوانند راهکارهایی برای حل معضلات در زمینه تخصصی خود را ارائه دهند. این امر در جوامعی نظیر ایران که توتالیتاریسم مذهبی بر تمامی شئون زندگی افراد سایه افکنده است به شکل بارزتری به چشم می خورد. در چنین شرایطی بسته بودن جامعه باعث می شود تا اولاً غالب تفکرات متخصصین بویژه در زمینه های جامعه شناختی و انسان شناختی در چهارچوب دیکته شده از سوی قدرت توتالیتر شکل بگیرد و در نتیجه متخصصین تنها در صدد یافتن راه حل در همان چهارچوب باشند. در این حالت است که به طور مثال با جامعه شناسانی مواجه هستیم که می خواهند دردهای جامعه را با تعالیم اسلام مداوا کنند و به هیچ روی به فراتر رفتن از این چهارچوب قائل نیستند. ثانیاً تسلط نیروی تمامیت خواه باعث می شود تا بخشی از متخصصین که چهارچوبهای ارائه شده را بر نمی تابند بایکوت شده و برای بقای جامعه در حالت خفقان یا ترور شوند یا روانه زندانها شوند و یا اینکه برای حفظ جان خود رهسپار کشورهای دیگر شوند. بنابراین یک خلا بزرگ بوجود می آید که لزوم دخالت غیرمتخصصان در سنت پیش از تخصصی شدن علوم را ایجاب می کند.  این مختصر از آن بابت عرض شد که این نگارنده نیز به عنوان یک غیر متخصص و بالتبع در سنت قدیم علوم می خواهم نظرات خود را ارائه دهم. بنابراین آنچه ارائه می شود دستورالعمل نیست بلکه نظر شخصی در مواجه با یک ناشناخته است و از این رو طبیعتاً دارای نقص است که در مشارکت فکری و نظری دیگران می تواند یا به کل رد شود یا اینکه پذیرفته شده و کامل تر شود.
من پیش از وارد شدن به بحث خود گریزی به نوشته ی وبلاگ اندیشه های مترقی می زنم و سپس به مبحث خود می پردازم. نویسنده ی مطلب مورد نظر در ابتدای نوشتار خود شرایط امروز ایران را بهترین زمان برای مبارزات هدفمند قلمداد می کند. این ادعا از یک جهت درست به نظر می رسد و آن جنبه ی حرف بودن آن است. بله مردم ایران در جریانات بعد از انتخابات تجربه به خیابان آمدن و اعتراض کردن را چشیده اند و از این رو با درس گرفتن از آن می توانند بار دیگر خیابانها را به اشغال خود در آورند. این حرف درست به نظر می رسد. اما این ادعا از جهت عملی درست به نظر نمی رسد زیرا به نظر می رسد که مجموعه عواملی که در خرداد 88 دست به دست هم داده بودند تا خیابانها به اشغال مردم در آیند امروز یا وجود ندارند و یا اینکه به شدت صدمه دیده اند. بنابراین اگرچه از لحاظ حرف می توان مدعی بود که زمان برای مبارزه مهیاست اما از لحاظ عمل به نظر می رسد که با چالشی بسیار بزرگتر از آنچه در تصور ما گنجیده است روبرو هستیم. آنچه نگارنده مطلب در ادامه بحث خود مطرح کرده است نیز در چهارچوب درسهایی است که از جنبش 88 می توان گرفت اما اینکه چگونه می بایست این درسها را عملی کرد چالشی است که همچنان جوابی برای آن وجود ندارد. من در جستجوی پاسخ از همین جا وارد بحث مطرح شده توسط اشکان خراسانی می شوم. به نظر می رسد یکی از مهمترین عوامل بی عملی امروز ما عدم وجود یک سیستم سازمان دهنده در فرم شبکه های به هم پیوسته اجتماعی باشد. این شبکه ها به اعتقاد بسیاری در جریانات قبل و بعد از انتخابات 88 تا مدتی فعال بوده اند اما امروز اثری از آنها یافت نمی شود. بررسی این امر که چه بلایی بر سر این شبکه ها آمده است یک ضرورت اجتناب ناپذیر در مسیر جلوگیری از فروپاشی شبکه های خلق شده ی احتمالی بعدی است. اما چالش اصلی تر در زمان حاضر خلق خود شبکه هاست. فرآیند خلق و آفرینش توسط انسان همواره در مواجهه با عاملی به نام نیاز بوده است. نیاز انسان به غذا عامل خلق کشاورزی توسط انسان است. نیاز انسان به آسایش عامل خلق خانه است. و به همین ترتیب می توان گفت نیازهای مختلف در طول زمان عامل پیدایش دست اوردهای متعدد بشری بوده اند. مطلبی که اکنون می خواهم به آن بپردازم نیاز امروز ما به شکل دادن شبکه های اجتماعی برای فائق آمدن بر مشکلات متعددی است که در جامعه گریبانگیر ماست. اما برای ملموس تر کردن این نیاز ناچار به ارائه چندین مثال می باشم و از این رو ترجیحاً مثالهایی کاملاً بروز را انتخاب می کنم و در هر مثال مباحثی را بصورت خلاصه مطرح می کنم.  مثال اول "مرگ نهال سحابی" است. آنچه از انتخاب این مثال مد نظر دارم روشن کردن دو مفهوم "بی عملی" و "شبکه اجتماعی" است. آنچه ما پس از مرگ او در رسانه های مجازی شاهد بودیم، ردیف شدن بلافاصله ی بیایه های طیفهای سیاسی رنگارنگ بود که از خودکشی یک فرد نه در جهت همدردی صرف با خانواده ی او که برای به رخ کشیدن خود و عقب نماندن از قافله ی سایر رقبای سیاسی در جهت تاختن به حکومت ایران استفاده کرده و همگی دست به قلم برده و حتی در پاره ای از موارد خواهان سرنگونی نظام جمهوری اسلامی شدند! اما آیا می توان از خودکشی یک فرد به هر دلیلی چه سیاسی چه غیر سیاسی استفاده کرد و از پس خطوط کلیشه ای بیانیه ها خواستار سرنگونی نظام حکومتی یک جامعه شد؟  پاسخ این سوال مشخصاً خیر است. بیانیه ها در روزگار ما کارکردی جز ابراز وجود برای صادر کنندگان آنها ندارند! آنچه مساله نهال سحابی آشکار کرد این است که نیروهای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی انچنان گرفتار بی عملی و بی برنامگی هستند که در انتظار مرگ دیگران نشسته اند تا بیانیه های پر زرق و برق اما توخالی و کلیشه ای صادر کنند! مساله ای که در اینجا به ذهن خواننده کنجکاو متبادر خواهد شد زیر و رو شدن نظامهای تونس و مصر در پس خودسوزی افراد است. بنابراین ممکن است این سوال پیش بیاید که مشابه دو کشور یاد شده شاید نیروها و تشکلهای سیاسی ایرانی نیز چنین هدفی را از بیانیه صادر کردن در مورد نهال سحابی داشته اند و لذا این امر کاملاً بجا بوده است. این سوال ما را به سمت روشن شدن مفهوم دوم یعنی شبکه های اجتماعی هدایت می کند. در دو کشور یاد شده اگر اتفاقی افتاد و نظامی دگرگون شد، این تغییر و تحول نه در نتیجه ی بیانیه دادن گروههای سیاسی بلکه در نتیجه ی شکل گیری یک شبکه حقیقی اجتماعی توسط وابستگان افراد متوفی و پس از آن گسترش تدریجی و اضافه شدن روز افزون افراد جامعه در قالب شبکه های اجتماعی به هم پیوسته و همزمان با آن رشد مطالبات مردم بوده است. ما در ایران با چنین امری مواجه نیستیم و دلیل عمده ی آن این است که دچار یک خطا در فهمیدن مفهوم شبکه های اجتماعی هستیم. آنچه ما به غلط از شبکه های اجتماعی می فهمیم ارتباط داشتن با یکدیگر از پس پنجره های مجازی اینترنت در جهت خبر پراکنی است. اما آنچه مقصود اشکان خراسانی است به هم پیوسته بودن افراد در قالب شبکه های اجتماعی برای انجام اقدام عملی است. اینکه تا چه اندازه بتوان از محیطهای مجازی نه برای تبدیل شدن به خبر رسان بلکه در جهت به هم پیوستن در دنیای واقعی استفاده کرد موضوعی است که در ادامه (نوشته ی بعد) به آن می پردازم.

مثال دوم "اختلاس سه هزار میلیارد تومانی در سیستم بانکی حکومت جمهوری اسلامی" است. آنچه از پیش کشیدن این مثال در نظر دارم پرده برداشتن از یک تصور غلط دیگر نقش بسته در ذهن اکثریت ماست. آنچه ما مدتهاست دچار آن شده ایم بدل شدنمان به خبر رسان با این پشتوانه فکری است که در نقش خبر رسان موجبات آگاهسازی جامعه را فراهم آورده و زمینه را برای براندازی نظام دیکتاتوری فاسد جمهوری اسلامی مهیا می کنیم. به عبارت دیگر هر نوع تغییر در جامعه را موکول به آگاهسازی می کنیم. سوالی که اکنون مطرح می کنم و به نوعی نفی کننده ی این تصور غلط است این است که در حال حاضر تمامی مردم ایران از ماجرای اختلاس آگاهند و خود حکومت نیز در این آگاهسازی نقش اول را ایفا کرده است و بار سنگینی را هم از دوش مخالفین خود در زمینه اطلاع رسانی برداشته است! چرا تغییری رخ نمی دهد؟ مگر تغییر موکول به آگاهسازی نبود؟ آیا فسادی بزرگتر از این اختلاس وجود دارد که نیازی به اطلاع رسانی و آگاهسازی پیرامون آن باشد؟ باور من بر این است که باید به مارکس برگردیم زمانی که گفت: "آگاهی انسان نیست که هستی وی را موجب می شود، بالعکس، هستی اجتماعی اوست که آگاهی وی را موجب می شود". برای روشن تر شدن موضوع به وقایع اسفناکی نظیر خودسوزی افراد که بارها در دست به دست کردن خبر آن سهیم بوده ایم و یا حتی خبرهای ناگواری نظیر مرگ هدی صابر یا هاله سحابی برگردیم و وقایع پس از این رخدادهای ناگوار را با انچه در مصر و تونس گذشته است با معیار مارکس مورد سنجش قرار دهیم. تفاوت 180 درجه است. وجه افتراق ما با مصریها و تونسیها در این است که آنها با به میدان آمدن، با فعلیت بخشیدن به هستی اجتماعی خود نه تنها در جهت آگاهسازی مردم جامعه خود اساسی ترین گام را برداشتند و از این طریق سایر اقشار مردم را نیز به سمت خود جذب نمودند بلکه همزمان تغییر و تحول را نیز موجب شدند اما ما در نقطه ی مقابل همچنان بدنبال دست به دست کردن اخبار جهت آگاه کردن جامعه هستیم زیرا معتقدیم تا جامعه آگاه نباشد نمی شود تغییری ایجاد کرد! بنابراين خبر رسانی آخرین ساحت ایفای مسئولیت نیست و این امر ضرورت شکل گیری شبکه های اجتماعی حقیقی را پر رنگ تر می کند. قصد داشتم در قالب دو مثال دیگر یعنی "اعتصاب کارگران پتروشیمی ماهشهر" و "مرگ آمنه زنگنه دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه امیرکبیر" وارد مباحث دیگری شوم و پس از آن به موضوع اصلی یعنی چگونگی خلق شبکه های اجتماعی حقیقی با بهره گیری از امکانات فضاهای مجازی بپردازم اما بدلیل خستگی ادامه بحث را به نوشته های بعد موکول می کنم.
.

پ.ن1- از نویسنده وبلاگ اندیشه های مترقی به رسم متعارف از بابت انتقاداتی که مطرح کردم عذرخواهی می کنم. اگرچه به رسم غیر متعارف و بر اساس عقیده ی شخصی مطمئن هستم که نیازی به عذرخواهی نیست زیرا اصولاً معتقدم همین که فردی به شکل آگاهانه پیوندی با دین نداشته باشد جنبه ی انتقاد پذیری در بالاترین سطح را خواهد داشت.

پ.ن2- عذرخواهی حقیقی را از خوانندگان این مطلب دارم از این بابت که مطلب را نیمه کاره رها کردم. هم به دلیل خستگی هم برای جلوگیری از طولانی شدن آن تصمیم به نیمه کار گذاشتن آن و ادامه دادن آن در نوشته های بعدی گرفتم. مقدمه نوشته متناسب با بحث نهایی است که مطرح نشد از این بابت به دلیل ناهماهنگی مقدمه با آنچه در ادامه آمده است پوزش می طلبم و به دلیل همین نیمه کاره بودن عنوان آن را نیز از انچه در ابتدا مد نظر داشته ام تغییر داده ام تا با ختم کلام نوشته حاضر هماهنگ باشد.

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

خوب بالاخره چه بايد کرد؟

"این مکانِ مجازی و ساکنین ش می دانند که برای ایجاد تفاوت و تغییر بنیادین باید "خیابان"را باز پس بگیرند." این اولین جمله در صفحه هم اندیشی "چه باید کرد است" که به سادگی هدف غایی این هم اندیشی را بیان می کند. چندین ماه از راه اندازی این صفحه در فیس بوک و سایر فضاهای مجازی می گذرد و مطالب فراوانی از سوی نویسندگان مختلف ارائه گردیده است. شاید زمان آن باشد که نقدی کلی بر این نوشته ها و برآوردی از تاثیرگذاری و دست آوردهای آن نیز ارائه گردد. این امر مسلماً یک ضرورت است. همانگونه که در یکی از نوشته های خود نیز بیان نمودم مسیر چه باید کرد مسیری از پیش تعیین شده نیست. آنچه ما از این مسیر می دانیم تنها یک نقطه ابتدایی و یک نقطه ثانوی است. نقطه ی ابتدایی وضعیتی است که جامعه در آن به سر می برد و نقطه ثانوی هدفی است که قصد و اراده ی رسیدن به آن را داریم. آنچه نمی دانیم این است که چگونه از نقطه اول به نقطه دوم برسیم. هدف از "هم اندیشی چه باید کرد" به یاری طلبیدن یکدیگر جهت یافتن این چگونگی بوده است. از این رو لازم است که هر از چندگاهی برآوردی از میزان دستیابی به هدف داشته باشیم. در این نوشتار قصد جامه عمل پوشانیدن به این ضرورت را ندارم. این امر مستلزم داشتن تسلط کافی بر تمام نوشته های ارائه شده در هم اندیشی "چه باید کرد" است که بدلیل عدم زمان کافی جهت مطالعه دوباره ی آنها و نیز عدم وجود حال مساعد، در حال حاضر امکانپذیر نمی باشد اما نکاتی چند وجود دارد که می بایست آنها را به صورتی هرچند پراکنده و ناقص بیان نمایم. آنچه گفته می شود مسلماً نظر شخصی این نگارنده است و ممکن است مورد پذیرش سایر دوستان نباشد اما در هر صورت بیان انها را لازم می دانم. مساله اول اینکه هم اندیشی چه باید کرد تا کنون موفق نبوده است. اول به این دلیل که پیرامون نوشته های ارائه شده، هم اندیشی ای شکل نگرفته است. این امر می تواند دلایل خاص خود را داشته باشد اما مهمترین دلیل آن به نظر می رسد منفک بودن نوشته های مختلف از یکدیگر و پراکنده بودن آنها و هم جهت نبودن آنها باشد. به عبارت دیگر می توانم اینگونه بگویم که این کار مشترک به جای اینکه به عرصه ای برای هم اندیشی و گفتگو و بحث و جدل تبدیل شود به نشریه مانندی بدل شده است که هر فردی برای خودش می نویسد و در نتیجه به جای یک اتاق فکر به نشریه ای با مقالات متعدد بدل شده است که انگیزه ای را برای مشارکت دیگران بوجود نمی آورد. دلیل دوم بر ناکامی این کار مشترک را می توان در عدم ارائه "چه باید کرد ها" تا کنون دانست. چندین ماه از آغاز این هم اندیشی سپری شده است و به جز معدود نوشته هایی نظیر نوشته ی اشکان خراسانی که از سوی س. بینا _ در نوشته اي با عنوان "روايتي از يک راديکال(اينجا)" _ نیز بدرستی نقطه عطف نوشته های ارائه شده در این هم اندیشی معرفی شده است، در سایر نوشته ها گامی به جلو برداشته نداشته شده است. این نقص در وهله ی نخست و بیش و پیش از همه دامن دو سه نوشته ی ارائه شده توسط این نگارنده را می گیرد اما به هیچ وجه نافی ارزش نوشته های ارائه شده بویژه از سوی سایر دوستان نمی باشد. در این نوشته ها اگرچه، چه باید کردی ارائه نمی شود اما در قالب نوشتارهای ارائه شده مطالب باارزشی یافت می شوند که بدون شک بدون دانستن انها نمی توان در مسیر چه باید کرد گام برداشت اما با این وجود این نقص در غالب نوشته ها (و از جمله دو سه نوشته این نگارنده) به چشم می خورد که "چه باید کردی" در انها یافت نمی شود و از این رو جای تعجب نیست اگر فردی تمامی این نوشته ها را بخواند و از خود بپرسد: "خوب بالاخره چه باید کرد؟" و جوابی نیابد! آنچه در بیشتر نوشته ها به چشم می خورد و ما بیشتر بر آن متمرکز شده ایم پيرامون "چه هست؟" و "چه نباید باشد؟" و تا حدودی "چه باید باشد؟" است و آنچنان به "چه باید کرد؟" پرداخته نشده است. آنچه در قالب این نقد مختصر درون گروهی میخواهم بگویم این است که ما هنوز وارد مسیر "چه باید کرد" نشده ایم. شاید مقصود این نگارنده این چنین برداشت شود که ما از مسیر "چه باید کرد" منحرف شده ایم اما به هیچ وجه منظور این نیست. انحرافی در کار نیست بلکه ما متوقف شده ایم. ما در نقطه ی اول که تبیین وضع موجود است گیر کرده ایم. تمام تکاپوی دینامیکی ما حول همین نقطه است و هنوز به نقطه های بعدی که مستلزم رسیدن به نقطه هدف هستند نرسیده ایم.  تبیین نقطه اول همانگونه که اشاره شد لازم است و بدون آن نمی توانیم گامهای بعدی را برداریم اما اصل و اساس یافتن نقطه های بعدی است. چیزی که ما را گرد هم آورده است.

با مطالبی که تا به اینجا گفته شد مسلماً این سوال در ذهن خواننده ی کنجکاو بوجود می آید که خوب با تمام این تفاسیر بالاخره چه باید کرد؟ مساله دومی که میخواهم مطرح کنم کلیدی است که اشکان خراسانی در این رابطه در اختیار ما قرار داده است. ایشان ضمن انتقاداتی که در تبیین وضع موجود مطرح می کند در نهایت اینگونه نتیجه گیری می کند که "ما از ساده ترین امکانات فضای مجازی برای ایجاد شبکه های اجتماعی حقیقی بهره نبرده ایم" و در این چهارچوب ایده ی خلق "شبکه های اجتماعی حقیقی" را مطرح می کند. اگرچه طرح او به اذعان خود وی خام است و نیازمند هم اندیشی جهت پرداخته شدن دقیقتر است اما برای آغاز نقطه بااهمیت و استراتژیکی است. حقیقت امر این است که ما در عصری زندگی می کنیم که فاصله میان ما توسط خطوط ارتباطی از بین رفته است. از این رو در اهمیت ایده ی اشکان خراسانی کافیست به چند دهه پیش بازگردیم و مشکلات پیش روی افراد جامعه جهت گرد آمدن پیرامون یکدیگر و همه گیر شدن اعتراضات در سراسر یک مملکت را لمس کنیم. امروز به مدد اینترنت و فضاهای مجازی آن مشکلات وجود ندارد و از این رو می توان از این پتانسیل برای سازماندهی استفاده کرد. این امر با توجه با تعداد کاربران ایرانی مشترک در فضاهای مجازی شدنی است اما شدنی بودن آن نیازمند طرح است. طرحی که می بایست با هم اندیشی آن را شکل داد و از این رو سعی بر آن خواهد بود که در نوشتارهای بعدی بیشتر وارد این مبحث شویم. آنچه در پایان این مطلب در باب یادآوری می خواهم بگویم این است که این نوع نگاه به فضاهای مجازی و استفاده از ظرفیتهای موجود نگاه به نیمه ی پر لیوان است. مسلماً نیمه ی خالی لیوان نیز وجود دارد که معایب اینترنت و تاثیر سوء آن بر عملگرایی افراد را شامل می شود. پیرامون این موضوع مطالب فراوانی نوشته شده است و از این رو شاید بسیاری یافت شوند که وقتی از ظرفیتهای فضای مجازی جهت بهره گیری در حرکتهای اجتماعی سخن به میان می آید با اتکا به نیمه ی خالی لیوان هرگونه حرکتی از پشت این پنجره های شیشه ای را نشدنی تلقی کنند و بذر ناامیدی بپاشند. من هم با عناوینی نظیر انقلابهای فیس بوکی و نظیر آن موافقتی ندارم زیرا معتقدم که انقلاب در خیابان شکل می گیرد و انقلاب خیابانی تنها نوع انقلاب است اما این بدان معنا نیست که نمی توان از فضاهای مجازی جهت سازماندهی استفاده نمود. در واقع می توان استفاده از فضاهای مجازی را به استفاده از شب نامه ها یا دیوارنوشته ها در دهه های گذشته تشبیه نمود که کار را بسیار ساده تر از گذشته کرده است. مسلماً معایب اینترنت و تاثیرات سوء آن قابل انکار نیست اما این امر بدان معنا هم نیست که نمی توان و یا نباید از ظرفیتهای موجود استفاده کرد. از قضا یکی از انتقاداتی که اشکان خراسانی خود در نوشتارش مطرح می کند موضوع "مجازی شدن" و آثار سوء آن بر جنبش مردم است. از این رو می توان ضمن در نظر داشتن آثار سوء اینترنت از ظرفیتهای آن نیز در جهت مثبت استفاده کرد. در این رابطه بیشتر با هم حرف خواهیم زد.



- صفحه هم اندیشی "چه باید کرد؟" در فیس بوک

- نوشته های اشکان خراسانی: نوشته اول و نوشته دوم

- انتقاداتی که از نوشته های "چه باید کرد" بصورت کلی مطرح شد بر اساس برداشتی است که من داشته ام. مسلما این برداشت می تواند دارای خطا باشد بوِیژه که بدون بازخوانی نوشته ها و بر اساس ذهنیتی است که از خواندن آنها در گذشته دارم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

رهبر ممنوع


این نوشتار پاسخی است کوتاه به مطلبی با عنوان پاشنه آشیل در وبلاگ گمنامیان(اینجا). در شرایطی که در هفته ی اخیر شاهد شکل گیری اعتراضات خیابانی مردم ارومیه، تبریز و چند شهر دیگر استانهای شمال غربی ایران در اعتراض به رد طرح دو فوریتی نجات دریاچه ارومیه در مجلس شورای اسلامی ایران بوده ایم، همزمان و بنابر روال معمول و طبیعی پیرامون وقایع اعتراضی، که شاهد سیاه شدن صفحات اینترنت از خبرهای مرتبط با آن هستیم، مطالبی تحلیلی نیز در سایتهای مختلف در حال ارائه شدن است. این امر را می توان از این منظر به فال نیک گرفت که در سایه تحلیلها و نقدهای همزمان با رخداد اعتراضی، زمینه آسیب شناسی همزمان آن نیز جهت پیشبرد مطلوب تر آن می تواند فراهم آید، اما از منظر دیگر نیز می تواند بدلیل پشتوانه نداشتن تحلیلها و نقد نشدن خود نقدها و ترویج و گسترش آنها، زمینه سیر جنبشها در مسیر قهقهرا را نیز فراهم آورد. از این رو این نگارنده به نقد یکی از این نقدها و تحلیلها می پردازد. آنچه در تحلیل مختصر وبلاگ گمنامیان ارائه شده است خالی از مستندات تاریخی و بدور از واقعیات بوده و از این رو برخلاف نیت نگارنده آن که کاملاً خیرخواهانه به نظر می رسد، گمراه کننده است. مساله قابل ذکر در مورد جنبشهای جهان این است که جنبشها را همواره مردم خلق و رهبران سیاسی بر آن سوار شده اند. گاه این رهبران سیاسی جنبشها را همگام با مردم به سرمنزل مقصود رسانده اند و گاه آن را از مسیر خواست مردم منحرف و به نقطه ای بر خلاف آن هدایت کرده اند. اما در هر صورت آنچه واقعیت است، این است که در غالب جنبشهای جهان، رهبران سیاسی در پی نقش آفرینی مردم وارد عرصه شده اند. اما اینکه در حافظه ما، به غلط، شکل گیری جنبشها نیازمند ظهور رهبر است زاییده ی این امر است که ما جنبشها را به نام رهبران آنها می شناسیم و از این رو جنبشها را از نقطه ای می بینیم که رهبران سیاسی هدایت آنها را برعهده گرفته اند و نه از زمان شکل گیری آنها توسط مردم. و همین ذهنیت است که سالهای سال ما را در انتظار ظهور یک رهبر کاریزماتیک، از هرگونه حرکتی باز داشته است. حقیقت این است که غالب جنبشها توسط مردم شکل گرفته اند، آنگاه یا رهبرانی از دل جنبش ظهور کرده و هدایت آن را برعهده گرفته اند یا اینکه افرادی از بیرون خود را به عنوان رهبر بر جنبش تحمیل کرده اند. اما حالت سومی نیز صادق است! امروز ما در روزگاری زیست می کنیم که اگر اطلاعی از واقعیات جنبشهای سالهای دور جهان نداریم اما دست کم تجربه ی دیدن از راه دور جنبشهای مردمی در کشورهای تونس، مصر، لیبی، سوریه و یمن را داشته ایم و به چشم دیده ایم که این جنبشها را مردم خلق، مردم هدایت و مردم به پیروزی رسانده اند. پس زمان آن است که چشمهای خود را بشوئیم و ذهنیت کهنه خود را دگرگون سازیم. درس امروز جنبشهای عرب این است که جنبشها بر خلاف ذهنیت ما لزوماً به فرم یک هرم که مستلزم وجود رهبر در راس آن و مردم در بدنه آن  باشد، نیستند. بلکه می توانند در سرتاسر سیر حرکتی خود از لحظه ی شکل گیری تا لحظه پیروزی فرم توده ای و زنجیره ای داشته باشند که در آن هر فرد، خود هم رهبر است و هم مردم. هم اندیشنده است و هم عمل کننده. هم فرمانده است و هم سرباز. اعتراضات مردمی در شهرهای شمال غربی ایران نیز همانند اغلب اعتراضات بدون دخالت یک رهبر شکل گرفته است و بصورت خودجوش، خوداندیش و خودفعال در حال گام برداشتن به سوی جلوست. چنان که می بینیم مردم بیانیه صادر می کنند، مردم خبر رسانی می کنند، مردم وعده می گذارند، مردم به خیابان می آیند، مردم اعتراض می کنند. بنابراین در چنین شرایطی تبلیغ ذهنیت وجود لازم الامر یک رهبر در راس جنبش هم به مثابه نادیده گرفتن و هیچ انگاشتن قدرت مردمی است که جنبش را خلق کرده اند و هم  عاملی روانی است در جهت تقویت هرچه بیشتر ذهنیت و در نتیجه دست بر روی دست گذاشتن آن بخش از مردم که همچنان وجود یک رهبر در راس جنبش را لازم می دانند. از این رو علت عدم توفیق جنبشها در ایران و پاشنه آشیل آنها، بر خلاف نظر نگارنده وبلاگ گمنامیان، نه تنها فقدان رهبر نیست، بلکه اتکای بیجای ما به وجود رهبر و انتظار بیهوده ی ما برای ظهور و نقش آفرینی رهبر است.
.

پ.ن- بدلیل عدم فعال بودن این نگارنده در سایتهایی نظیر بالاترین از سایر خوانندگان بویژه نگارنده محترم وبلاگ گمنامیان خواهشمندم این نوشته را در سایتهایی نظیر بالاترین به اشتراک بگذارند.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

جنبش در آزمايشگاه شناخت (2)




این نوشتار در ادامه مطلب پیشین پیرامون شناخت جنبش و در چهارچوب سلسله مطالبی است که تعدادی از وبلاگنویسان تحت عنوان پرسش "چه باید کرد؟" با موضوعیت "جنبش سبز" در حال ارائه آن می باشند. در مطلب پیشین سیر حرکتی "جنبش سبز" از زمان اعتراضات خیابانی تا به امروز مورد بررسی قرار گرفت و خطوطی کلی پیرامون عوامل تاثیرگذار بر سیر حرکتی آن ترسیم گردید. در مطلب حاضر، شناخت جنبش از زاویه ای دیگر مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت. آنچه در این بحث مد نظر است شناخت جنبش از لحاظ شخصیت آن می باشد. مساله اصلی در بحث حاضر واکاوی یا به عبارتی صحیح تر فراهم کردن زمینه برای واکاوی جمعی این امر است که آیا جنبش در سیر تاریخی خود دارای یک شخصیت واحد بوده است یا اینکه شخصیت آن در تاریخ زیستی اش با دگرگونی همراه بوده است؟ بصورت ملموس تر، محور اصلی این بحث کند و کاو پیرامون این مساله است که وقتی می گوییم "جنبش سبز" منظور چیست؟ آیا منظور پیکره ای با مشخصه های ثابت در تمام طول دوران حیات آن تا به امروز است یا اینکه منظور پیکره ای با مشخصه های متفاوت در دوره های زمانی مختلف است؟ اهمیت این بررسی در آن است که با شناخت شخصیت جنبش، قضاوت منطقی پیرامون ادعای طیفهای سیاسی مختلف مبنی بر نقش آنان در رهبری جنبش امکانپذیر و زمینه بررسی شرایط گذار جنبش از امروز به فردا فراهم خواهد شد.
اگرچه در دو سال اخیر و بویژه پس از خانه نشین شدن جنبش، مجال برای شناخت آن به اندازه کافی فراهم بوده است اما غالب آنچه به چشم می آید، جدال بر سر مالکیت جنبش است و نه تلاش در جهت شناخت آن. عده ای آن را انتخاباتی می نامند و بدین ترتیب خود را تنها مالکان آن دانسته و برآشفتگی خود از دست درازی دیگران را در پس لبخندهای مصنوعی و سرد حاکی از تلخکامیشان پنهان می کنند! عده ای نیز انتخاباتی بودن جنبش را مردود دانسته و آن را در امتداد تلاشهای سی ساله خود در مخالفت با کلیت نظام جمهوری اسلامی، جنبشی اعتراضی قلمداد و خود را چون گدایانی متضرع در لباس شاهانی متکبر سهامداران اصلی آن می خوانند! حق با چه کسانی است؟ و اصولاً آیا کسی حق ادعای مالکیت دارد؟ اینها سوالهایی است که در چهارچوب شناخت شخصیت جنبش می توان پاسخ آنها را یافت. بطور کلی اگر بخواهیم بحثهای موجود پیرامون جنبش سبز را دسته بندی کنیم شاید با قاطعیت به این توافق برسیم که عمده بحثها و گفتگوهای موجود حول دو محور متمرکز شده است: اول، مساله انتخاباتی بودن یا اعتراضی بودن جنبش. دوم، مساله زنده بودن یا نبودن جنبش. اگرچه بحث پیرامون این دو محور در مسیر یافتن پاسخ "چه باید کرد؟" از اهمیت بسزایی برخوردار و از اولویتهای آن محسوب می شود، اما نوع پرداختن طیفهای سیاسی مختلف به این دو محور تا به امروز داستانی دیگر و با نیات و مقاصدی دیگر صورت پذیرفته است! آنچه با نهایت تاسف باید گفت این است که عمده بحثهای انجام شده تا کنون، نه در جهت شناخت واقعیت جنبش از زوایای مختلف، بلکه در جهت مصادره کردن واقعیت آن از هر سو بوده است! سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که چگونه پدیده ای واحد با حقیقتی مشخص که دیر زمانی از ظهور آن نمی گذرد و همچنان نیز اگرچه نه چندان استوار، اما در حال نفس کشیدن است، ممکن است اینگونه از هر سو به گونه ای تحریف شود!؟ مساله اینجاست که طیفهای سیاسی مختلف، دو محور یاد شده را یا از لحاظ منافع گروهی یا بر اساس عقده های روانی مورد توجه قرار داده و بدون ارائه هیچ گونه معیار سنجشگرانه مبتنی بر واقعیتی تکلیف آن را تعیین می کنند. بدین ترتیب عده ای آن را ولو آنکه مرده باشد و هیچ اثری از آن نباشد همچنان زنده می انگارند و پویا قلمداد می کنند! عده ای نیز آن را حتی اگر سرزنده و پویا باشد، چیزی بیش از یک مرده متحرک قلمداد نمی کنند! این سطحی ترین و بی اعتبار ترین نوع برداشت از جنبش است که تنها کارکرد آن سرخوش کردن کاذب عده ای سیاست پیشه ی بی نوا و غوطه ور کردن آنان در توهمات خویش است. اما دلیل رسوخ چنین برداشتهای ساده انگارانه ای از ذهن منجمد طیفهای سیاسی به بطن جامعه و پذیرش آن از سوی بخشهایی از بدنه اجتماع چیست؟ بدون شک عامل اساسی چنین امری ناشناخته ماندن واقعیت جنبش در سیر تاریخی آن است که این مجال را برای افراد، گروهها و احزاب سیاسی فراهم می سازد تا براحتی تعریف شی واره خود از جنبش را که پیوندی با واقعیت آن ندارد به جامعه القا کنند. اگرچه این گسست طیفهای سیاسی از واقعیت جنبش خود عامل اصلی شکست آنان در دستیابی به اهدافشان خواهد بود اما از سوی دیگر بواسطه سیطره تبلیغاتی آنان، باعث کشیده شدن پرده هایی بر واقعیت جنبش و فرو بردن آن در حاله ای از تاریکیها خواهد شد که پیامدهای مخربی نیز بر جنبش بدنبال خواهد داشت. بنابراین بر آنان که می خواهند در مسیر "چه باید کرد؟" گام بگذارند لازم است که ماهیت جنبش را همچون طبیبی بر بالین بیمار، بر اساس آنچه هست، تعیین و پاسخ را بر اساس آن جستجو کنند. "چه باید کرد" به مثابه روش گذار جنبش از امروز به فردا، زمانی می تواند حرکت رو به جلوی جنبش را باعث شود که در واقعیت اکنونِ جنبش ریشه داشته باشد. از این رو هر گونه "چه باید کرد" بدون در نظر گرفتن واقعیت جنبش به مثابه تئوری بافی برای پرورش گونه ای جاندار تخیلی خواهد بود که وجود خارجی ندارد! بنابراین لازم است که واقعیت جنبش را از لحظه خیابانی شدن و حتی پیش از آن، بارها و بارها و از زوایایی مختلف مورد توجه قرار دهیم و تلاش کنیم با کنار زدن پرده هایی که بر آن سایه افکنده اند مشخصه های حقیقی آن را نه در فرم یک شی بلکه در شکل یک پیکره شناسایی کنیم تا زمینه برای یافتن "چه باید کرد" های کارآمد فراهم آید.


جنبش خرداد 88 اگرچه در کلیت آن یک نام را بر دوش می کشد و با عنوان "جنبش سبز" نزد همگان شناخته می شود اما در واقعیت امر دارای یک ماهیت واحد نیست و سبز بودن نام آن در طول تاریخ زیستی اش نباید ما را دچار این اشتباه کند که ماهیت آن نیز واحد بوده است. برای جلوگیری از چنین خطایی، جنبش سبز را در هر دوره زمانی با عنوانی توصیف می کنیم که تا حد ممکن بیانگر ماهیت جنبش در آن مرحله باشد. به اعتقاد این نگارنده، آنچه تا پیش از اعلام نتایج انتخابات خرداد 88 جنبش سبز نامیده می شود، فاقد مولفه های لازم برای تعریف شدن تحت عنوان جنبش بوده و تنها می توان آن را یک "کارناوال انتخاباتی" نامید که از لحاظ رهبری سیاسی تحت سیطره اصلاح طلبان است و از لحاظ بدنه اجتماعی شامل مردمی است که به هر دلیل نمی خواهند احمدی نژاد رئیس جمهور باشد. مساله قابل ذکر در اینجا این است که این بدنه اجتماعی را صرفاً طرفداران سنتی اصلاح طلبان تشکیل نمی دهند بلکه بخشی از بدنه اجتماع که پیشتر طیف تحریم کنندگان را تشکیل می داده اند نیز در این انتخابات عهد خود را شکسته و با دلایل خاص خود برای به زیر کشیدن احمدی نژاد وارد عرصه انتخابات شده اند. این یکی از مهمترین تفاوتهای انتخابات ریاست جمهوری 88 با اغلب انتخاباتهای پیشین و تا حدودی مشابه انتخابات 76 است. اما تفاوت برجسته دیگر مربوط به بخش اعظمی از گروه ها و احزاب سیاسی چپ و راست مخالف کلیت نظام جمهوری اسلامی است که در نوع خود بسیار جلب توجه می نماید و آن چرخش 180 درجه ای آنان از موضع تحریم و کوبیدن بر طبل انتخابات است! اینکه عامل چنین تغییر موضع آشکار و اتحاد بی سابقه ای چیست و اینکه آیا مصالحه ای میان این طیفهای سیاسی و طیف اصلاح طلب نظام صورت پذیرفته است یا نه، موضوعی است که این نگارنده بر آن واقف نیست و به گمانه زنی در مورد آن نیز نمی پردازد اما هر چه هست اینکه از لحاظ شناختی می توان گفت این دوره از انتخابات دوره ایست که در طیف احزاب و گروههای سیاسی بیشترین همخوانی میان مخالفان جمهوری اسلامی با بخشی از نظام وجود دارد و تحریم کنندگان چه در بخش گروههای سیاسی و چه در بخش بدنه اجتماعی نسبت به گذشته افت چشمگیری داشته اند. سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که آیا می توان عنوان "جنبش" را بر این شکل به ظاهر تازه سیاسی و اجتماعی بار کرد؟ پاسخ منفی است! به اعتقاد این نگارنده تا زمان اعلام نتایج انتخابات و آغاز اعتراضات خیابانی، اساساً چیزی که بتوان نام جنبش را بر آن بار کرد وجود ندارد! آنچه در این مرحله وجود دارد تنها یک شور انتخاباتی در قالب یک کارناوال سبز است که به موازات کارناوال انتخاباتی طیف مقابل در خیابان حضور دارد و پیشتر نیز در ایام انتخابات، مشابه آن وجود داشته و هدف از آن شکست دادن یک نامزد انتخاباتی در چهارچوبهایی کاملاً مشخص و تعریف شده بر اساس قوانین نظام جمهوری اسلامی و در قالب تز معروف انتخاب میان بد و بدتر است و این موضوع که شاهد همراهی کم نظیر گروههای مخالف نظام جمهوری اسلامی با طیف اصلاح طلب و نیز پیوستن بخش قابل توجهی از تحریم کنندگان به صفوف رای دهندگان هستیم تغییری در موضوع ایجاد نمی کند. عنوان "جنبش" در معنای واقعی آن زمانی بر یک حرکت اجتماعی قابل حمل است که آن حرکت خارج از چهارچوبهای قانونی حاکم بر جامعه شکل بگیرد و به سیر خود ادامه دهد. بر این اساس است که می توان به طور مثال کمپین یک میلیون امضا در ایران را ولو در شکل ضعیف و کم رنگ آن، یک جنبش تلقی کرد زیرا شکل گیری و حرکت آن در تعارض و تقابل با چهارچوبهای قانونی اعمال شده از سوی حکومت ایران بوده و از این رو با سرکوب نیز مواجه شده است اما به طور مثال اعتراض چند ماه اخیر دانشجویان به افزایش هزینه های تحصیلی در انگلستان یا اعتراض کارگران و کارمندان به افزایش سن بازنشستگی در فرانسه ولو در شکلهای پر رنگ خیابانیشان را فاقد اعتبار برای تعریف شدن تحت عنوان جنبش دانست زیرا چنین حرکتهایی چه در شکل گیری و چه در پیگیری اهداف خود کاملاً پایبند به قانون حاکم بوده و تنها تا زمانی به سیر خود ادامه می دهند که این قانون معین کرده باشد و نه تا زمانی که اهدافشان برآورده شود! از این روست که می بینم بدون سرکوب در خیابان شکل می گیرند و تا زمانی هم ادامه می یابند که لوایح مربوطه در مجلس به تصویب می رسند! در مورد انتخابات ها در شکل عام و کلی آنها - و نه شکل خاص آنها نظیر اولین انتخابات آفریقای جنوبی پس از تن دادن آپارتاید به خواسته جنبش پرولتاریا- نیز وضعیت بر همین منوال است و لذا می توان گفت که انتخابات ها نیز در حالت کلی همانند اعتراضات ذکر شده در کشوهای اروپایی، در واقعیت خود چیزی جز ابزار نهادینه کردن و کنترل کردن اعتراضات در چهارچوب قانون حاکمیت یا به معنای دقیق تر چیزی جز ابزار گرفتن و خشکاندن عصاره واقعی اعتراضات نمی باشند، بدین معنا که حاکمیت با ابزاری به نام انتخابات این فرصت را به شکلی صوری برای مخالفان یا بخشی از آنان فراهم می آورد تا از طریق آن اعتراض خود را ابراز دارند به این شرط که پس از آن به نتایج انتخابات تن در دهند و مانند بچه های خوب سرشان را پایین بیندازند و از اعتراضات خیابانی خارج از چهارچوب قانون که حاکمیت به آنها برچسب آشوب و اوباش گری می زند و تحت این عناوین حق سرکوب کردن آنها را برای خود قائل می شود، خودداری کنند! بنابراین تحت چنین شرایطی نمی توان به روند تشکل مخالفان و معترضان جهت حضور پر رنگ تر در انتخاباتی که چهارچوب آن را قوانین حاکمیت تعیین کرده است و نه قدرت جنبش ضد حاکمیت، عنوان جنبش را اطلاق کرد. چنین امری تنها ناشی از عدم درک مفهوم پدیده هایی نظیر جنبش بوده و چیزی جز پوشاندن واقعیت جنبش ها در حاله ای از تعاریف نامربوط نمی باشد. بنابراین در مورد انتخابات خرداد 88 و تا پیش از اعلام نتایج انتخابات نیز با توجه به انجام انتخابات در چهارچوب قانون حاکمیت باید گفت: تا این مرحله چیزی به نام جنبش وجود ندارد! اما وضعیت با اعلام نتایج انتخابات شکلی دیگر به خود می گیرد. آنچه جنبش سبز نامیده می شود با اعلام نتایج انتخابات از حالت "کارناوال انتخاباتی" به حالت "جنبش انتخاباتی" تغییر ماهیت می دهد. نکات پراهمیتی حول این تغییر ماهیت قابل بررسی است که با توجه به عدم امکان گنجاندن همه آنها در قالب یک نوشتار، تنها بصورت خلاصه به برخی از آنها که در راستای بحث حاضر می باشند، اشاره می کنم. نکته اول اینکه آنچه بر عملکرد مردم در این مرحله، عنوان جنبش را بار می کند حرکت خارج از چهارچوب آنان است. اگر چه حضور مردم در انتخابات در چهارچوب قوانین جمهوری اسلامی است، اما اعتراض آنان به نتایج انتخابات فراتر از این چهارچوب است و در شرایطی که بر اساس قوانین جمهوری اسلامی برای اعتراض به نتایج انتخابات نیز چهارچوبی مشخص پیش بینی شده است، اما مردم با حضور در خیابان، ضمن فرا رفتن از چهارچوبهای تعیین شده نظام، در اقدامی بی سابقه در طول حیات سی ساله جمهوری اسلامی، با تسخیر خارج از چهارچوب خیابانها آنچنان لرزه بر اندام رهبر تمساح مسلک نظام می اندازند که با بیشرمی تمام فرمان سرخرنگ کردن سنگفرش خیابانها با خون معترضان را صادر می کند. نکته دوم اینکه، این جنبش در شکل کلی خود، انتخاباتی است بدین معنا که بلاواسطه در اعتراض به نتایج انتخابات شکل گرفته است. چکیده جنبش در این مرحله، در شعار اعتراضی "رای من کجاست؟" خلاصه می شود. نکته قابل توجه در این مرحله آن است که اگرچه اکثریت بدنه جنبش را معترضین به نتایج انتخابات شکل می دهند و صدای آنها، صدای غالب است، اما اقلیتی نیز در بدنه جنبش حضور دارند که شرایط را برای شرکت در خیابان و اعتراض به کلیت نظام فراهم دیده اند، اگرچه صدای آنان در میان صدای اکثریت کاملاً ناپدید است. اگر بخواهیم در مقام شناخت "جنبش انتخاباتی" برآییم می بایست آن را در طول یک تاریخ زیستی مورد بررسی قرار دهیم. سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که "جنبش انتخاباتی" شکل گرفته در سپیده دم اعلام نتایج خرداد 88، امروز پس از سپری شدن بیش از دو سال از ریاست جمهوری احمدی نژاد، آیا همچنان زنده است؟ پاسخ منفی است. زنده بودن جنبش انتخاباتی تا زمانی دارای یک تصویر واضح است که جنبش در پوشش شعارهایی نظیر "رای من کجاست" به بازپس گیری رای های به یغما رفته امید داشته و بر این اساس در فاز عمل خیابان را در تسخیر خارج از چهارچوب خود داشته است. اما آیا این امید امروز هم وجود دارد و اگر کسی مدعی وجود آن شود آیا می توان متقارن با آن تصویری در عمل مشاهده کرد؟ امروز بیش از دو سال از زمامداری احمدی نژاد سپری شده است و دولت او اگرچه همچنان در لابلای بیانیه ها و سخنان معترضان به نتایج انتخابات، غیرقانونی معرفی می شود اما در عمل از سوی آنان به رسمیت شناخته شده است و این به رسمیت شناخته شدن پروسه ای است که از آغاز جنبش انتخاباتی کلید خورده و تا به امروز هم ادامه دارد! در این راستا می توان به نمونه های بارزی نظیر درخواست مجوز راهپیمایی از سوی کاندیداهای معترض به نتایج انتخابات در بحبوحه ی اعتراضات خیابانی خرداد 88، اجرای طرحهایی نظیر هدفمند کردن یارانه ها از سوی دولت و عدم بهره گیری مخالفان از فرصتهای اینچنینی برای اعتراض عملی به غیرقانونی بودن دولت و نامشروع جلوه دادن آن جهت اجرای طرحهای ملی و نیز پیش شرطهای رهبران اصلاح طلب برای شرکت در انتخابات آتی اشاره کرد که همگی حاکی از به رسمیت شناخته شدن دولت احمدی نژاد از سوی معترضان به نتایج انتخابات در عمل می باشند! بنابراین در شرایطی که کمتر از دو سال به پایان دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد مانده است و با در نظر گرفتن شرایط موجود نمی توان سخن از زنده بودن جنبشی به میان آورد که هدف آن ابطال نتایج انتخابات و بازپس گیری رایهای دزدیده شده بوده است. بازپس گیری رایهای دزدیده شده امری است که امروز دیگر نمی توان برای آن معنا و مفهومی قائل بود لذا با قاطعیت و بدون هیچ شک و تردیدی باید گفت: جنبش انتخاباتی مرده است و جای آن است به آن طیف از سیاست پیشگان که امروزِ روز جنبش سبز را یک جنبش انتخاباتی زنده معرفی و بخشی از بدنه اجتماع را سرگرم اراجیف خود کرده اند، از روی روشن بینی هشدار داده شود که اگر در خواب غفلت بسر می برند از خواب خود بیدار شوند و در خواب آلودگی خود احساسات و عواطف مردمی را که خواهان تغییر اند به بازی نگیرند، زیراکه امروز چیزی به نام جنبش انتخاباتی وجود خارجی ندارد! اما سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که آیا مرگ جنبش انتخاباتی به معنای مرگ و پایان کار جنبش موسوم به جنبش سبز است؟ خیر. در واقع آنچه باعث شده است جنبش همچنان زنده بماند و نفس بکشد تغییر ماهیتی است که قبل از خانه نشین شدن در آن رخ داده است. این تغییر ماهیت نتیجه سرکوبی است که حکومت با خشونت خود در مورد جنبش اعمال کرده است. در حقیقت اگرچه عملکرد حکومت در قبال جنبش انتخاباتی، از لحاظ کمی بر جنبش تاثیری منفی گذارد اما خشونت بکار رفته از سوی حکومت از لحاظ کیفی تغییر ماهیت جنبش از حالت "جنبش انتخاباتی" به حالت "جنبش اعتراضی" یا به عبارت صحیح تر از نظر این نگارنده، به حالت "جنبش رادیکال" را سبب شد. [در اینجا لازم به توضیح است که: 1-هر جنبشی در محتوای خود اعتراضی است، بنابراین استفاده از ترم اعتراضی در کنار جنبش بی معناست. علت استفاده این نگارنده از این اصطلاح، بدلیل استفاده آن طیف از سیاسیونی است که در دعوای خود از اصطلاح "جنبش اعتراضی" در مقابل اصطلاح طیف مقابل دعوا یعنی "جنبش انتخاباتی" استفاده می کنند. 2-منظور از "جنبش رادیکال" جنبشی است که خواسته های آن بنیادین است. این توضیح مختصر برای تنویر ذهنیت کسانی است که با شنیدن واژه های همخانواده رادیکالیسم، بی درنگ و به اشتباه در ذهن آنان خشونت تداعی می شود]. چکیده جنبش در این مرحله در شعارهایی نظیر "مرگ بر دیکتاتور"، "مرگ بر اصل ولایت فقیه" تجلی پیدا می کند. آنچه از لحاظ شناختی در این مرحله دارای اهمیت بسیاری است و پرداختن به چرایی آن در مسیر یافتن پاسخ "چه باید کرد؟" ضروری است اینکه تغییر شخصیتی جنبش از انتخاباتی به رادیکال، از شعار "رای من کجاست؟" به شعار "مرگ بر ولایت فقیه" تغییری نیست که در کلیت جنبش انتخاباتی و در تک تک سلولهای آن بوقوع پیوسته باشد! مساله اینجاست که بروز و به چشم آمدن شکل رادیکال جنبش حاصل دو عامل است: اول، پراکنده شدن بخش قابل ملاحظه ای از معترضان انتخاباتی که صدای غالب در مرحله جنبش انتخاباتی را تشکیل می دادند. این پراکندگی باعث شد تا صدای آن بخش از معترضان رادیکال که در مرحله جنبش انتخاباتی صدایشان در هیاهوی صدای غالب گم بود، رساتر به گوش برسد. دوم، تغییر منش بخشی از معترضان انتخاباتی و پیوستن آنها به جمع معترضان رادیکال که باعث شده است جنبش پس از خانه نشین شدن، بتواند پس از دو سال هر از چندگاهی در خیابان عرض اندام کند. این امر تنها بواسطه وجود این طیف از معترضان رادیکال است که اکثریت بدنه ی امروز جنبش را تشکیل می دهند و هر از چندگاهی با شعار "مبارک، بن علی، نوبت سیدعلی" پا به عرصه خیابان می گذارند و زنده بودن جنبش را اثبات می کنند.

جنبش رادیکال آخرین شکل شخصیتی جنبش سبز است. بسیار واضح است که این جنبش با چنین شعارهای بنیادینی که کلیت نظام جمهوری اسلامی را نشانه گرفته است دیگر هیچگونه سنخیت و پیوندی با ماهیت فکری و سیاسی اصلاح طلبان نداشته و بصورت کاملاً مشخص خواهان زیر و رو شدن ریشه ای نظام دیکتاتوری در ایران می باشد. سوالی که اکنون مطرح می شود این است که علت تقلا و تکاپوی اصلاح طلبان برای تغییر فرم جنبش رادیکال کنونی و تحریف آن در قالب یک جنبش عاری از رادیکالیسمِ پایبند به اصول نظام جمهوری اسلامی چیست!؟ آیا این امکان وجود دارد که اصلاح طلبان اساساً از شناخت واقعیت جنبش عاجز باشند و ندانند که واقعیت امروز جنبش از خطوط فکری و سیاسی آنها فراتر رفته است؟ چنین امری غیر محتمل است زیرا آدمی می بایست نابینا و ناشنوا باشد تا واقعیتی به این روشنی را درک نکند و صدای آن را نشنود. به اعتقاد این نگارنده، آنچه در پس تکاپوی اصلاح طلبان مبنی بر معرفی جنبش سبز به عنوان جنبشی عاری از رادیکالیسم قرار گرفته است ارتباطی مستقیم با خواست آنان برای قرار گرفتن در راس جنبش دارد که این امر نیز به نوبه ی خود هم در امتداد خواست اصلاح طلبان برای بقای خود در ساختار نظام و هم در جهت خواست حکومت برای بقای کلیت ساختار نظام، قرار دارد! اصلاح طلبان اگرچه رادیکالیسم موجود را مشاهده و واقعیت وجودی آن را به خوبی لمس می کنند اما برای قرار گرفتن در راس جنبش، سعی در موجه نشان دادن خود از طریق نفی هرگونه رادیکالیسم دارند، بدین ترتیب که خود را مخالف سرسخت رادیکالیسم معرفی می کنند تا بلکه بواسطه آن ذهنیت منفی حاکم بر جامعه پیرامون رادیکالیسم -عوامل ارثی در نوشتار پیشین- بتوانند نگاههای بیشتری را به خود معطوف و افراد بیشتری را با خود همراه سازند. اما اشکال کار اصلاح طلبان در آن است که در صدد جلب توجه یک طیف منفعل به قیمت نابود کردن یک طیف فعال هستند و این نکته را خواسته یا ناخواسته نادیده می گیرند که جنبش از سر اجبار یک سیر تاریخی را پیموده است که با سیاست بازی و موجه نمایی قابل بازگشت نیست و هرگونه تلاش در جهت انکار کردن آن تنها می تواند منجر به مرگ آن شود و نه بازگشت آن به حالت قبل! حتی به فرض محال اگر جنبش کنونی از لحاظ شخصیتی قابل بازگشت به هویت ماقبل رادیکال خود باشد، باز حیات آن در مسیری جز مسیر رادیکالیسم امکانپذیر نخواهد بود! آنچه جنبش سبز را در وضعیت رادیکال قرار داده است و هر جنبش دیگری را نیز در متن نظام جمهوری اسلامی، برای حفظ حالت پویای خود در وضعیت رادیکال قرار خواهد داد، ناشی از قرار گرفتن مجموعه عواملی در کنار یکدیگر است که می توان از آن مجموعه با عنوان "جبر تاریخی" یاد کرد. نتیجه این جبر یک امر انتزاعی بی هویت نیست که بصورت دلخواه قابل تحریف باشد. [با توجه به آن ذهنیت منفی حاکم بر جامعه پیرامون رادیکالیسم، ممکن است برخی از خوانندگان مفهوم جبر تاریخی و مفاهیمی از این دست را نیز در همان چهارچوب ذهنیتی، بصورت نادرست به عنوان یک عامل متافیزیکی خارج از دست بشر تعبیر نمایند لذا برای تصحیح این ذهنیت نادرست و ملموس کردن معنا و مفهوم صحیح آن، این توضیح مختصر را لازم می دانم که جبر تاریخی به معنای جبری است که جنبش را در سیر تاریخی خود از مرحله جنبش انتخاباتی به مرحله جنبش رادیکال سوق داده است. این جبر شامل یک مجموعه عوامل است که برخی از آنها را در طی این دو نوشتار برشمرده ایم. بنابراین جبر تاریخی یک عامل متافیزیکی انتزاع شده از مجموعه واقعیات شناسنامه دار فیزیکی تاثیرگذار بر یکدیگر است و نه یک عامل متافیزیکی توهمی بدون حقیقت!]. بنابراین هرگونه تلاش در جهت تحریف واقعیت جنبش رادیکال چیزی جز گام برداشتن در جهت نادیده گرفتن و در نتیجه نابود کردن آن نیست و اصلاح طلبان اگر همچنان بر طبل توخالی پرهیز از رادیکالیسم خود می کوبند و گاه به گاه در پای دیکتاتور تمساح مسلک مظلوم نمای درنده خو زانو می زنند و به گونه ای وارونه و مضحک عفو مظلومان و مقتولان از سوی ظالمان و قاتلان را تمنا می کنند، در واقع کاری جز کشاندن جنبش کنونی به ورطه نابودی انجام نمی دهند. از این روست که می توان اصلاح طلبان را به واقع جاده صاف کن های دیکتاتوری نامید! هر بار که رادیکالیسم ماشین حرکتی فاشیسم جمهوری اسلامی را به لرزه در می آورد، اصلاح طلبان با شعار پرهیز از رادیکالیسم وارد میدان می شوند و با منحرف کردن نگاهها به سوی خود، جنبش های ضد دیکتاتوری را از حرکت در مسیر خود منحرف و زمینه نابودی آن را فراهم می آورند! این کم هزینه ترین و هوشمندانه ترین راه برای مقابله حکومت با جنبشهای ضد دیکتاتوری است. همین که جنبشی شکل گرفت، ابتدا حکومت ماشین سرکوبگر خود را وارد میدان میکند و به شکل مرئی و فیزیکی به سرکوب آن می پردازد، سپس اصلاح طلبان وارد میدان می شوند و با شعار پرهیز از رادیکالیسم مانع از گسترش جنبشی می شوند که بدلیل سرکوب فیزیکی گرایش به رادیکال شدن دارد. بدین ترتیب با حضور اصلاح طلبان سرکوب به فاز غیرفیزیکی منتقل و جنبش بصورت نامرئی سرکوب می شود. این روش کم هزینه است زیرا تحت این مکانیزم، حکومت برای سرکوب جنبش، به جای خشونت دائم که عواقب خطرناکی نظیر گسترش رادیکالیسم را در پی خواهد داشت، تنها به اعمال یک خشونت اولیه متوسل می شود و هوشمندانه است زیرا ادامه پروسه سرکوب بدون آنکه دیده شود بر دوش طیفی انداخته می شود که خود را مخالف اقتدارگرایی معرفی می کند. بدین ترتیب حکومت هم در هزینه های مربوط به سرکوب ماشینی صرفه جویی می کند، هم از گسترش رادیکالیسم جلوگیری می کند و هم خیالش از بابت بخش اعظم نیروهای خواهان تغییر بدلیل قرار گرفتن در چرخه ای که به نفع حکومت است راحت می شود. مزیت مهم این روش آن است که بسیاری از افراد خواهان تغییر که باور آنان مطابق الگوی اصلاح طلبان شکل گرفته است و به پرهیز از رادیکالیسم ایمان آورده اند، خود را به امید تغییر وارد بازی بیهوده ای می کنند که نه تنها منجر به تغییر نخواهد شد بلکه خود یک مانع اصلی در مقابل هر نوع تغییر خواهد بود. از این منظر شاید آنچنان بیراه نباشد اگر فردی مصریها و تونسیها را بواسطه فقدان طیفهای سیاسی اصلاح طلب در ساختار درونی حکومتهای مبارک و بن علی، خوش اقبال قلمداد کند! و غلام حلقه به گوش سیدعلی، یعنی بشار اسد را از دیگر همتای خونخوارش قذافی، بواسطه متکی نبودن صرف بر سرکوب وحشیانه و تلاش هرچند دیرهنگامش در جهت چپاندن طیفی اصلاح طلب در ساختار درونی حکومت پلیدش را آینده نگر تر و خبیث تر بداند!
اگرچه حکومت ایران پس از ظهور سازمان یافته اصلاح طلبان در عرصه سیاسی کشور با بهره گیری از مکانیزم سرکوب مرئی- نامرئی توانسته است جنبشهایی نظیر جنبش تیر 78 را خنثی و جامعه را تا حد امکان در جهت پیشگیری از هر نوع جنبش رادیکال مدیریت کند اما در مورد جنبش خرداد 88 از دستیابی به چنین هدفی ناکام مانده است. دلیل اول این ناکامی را می توان بیداری بخشی از جامعه دانست که با آگاهی از مکانیزم سرکوب، راه خود را از اصلاح طلبان جدا کرده و بصورت آگاهانه به رادیکالیسم گرایش پیدا کرده اند. دلیل دوم این ناکامی پیوند خوردن جنبش ایران با جنبشهای رادیکال شمال آفریقا است. اگرچه رادیکالیسم آگاهانه شرط لازم برای زنده نگاه داشتن جنبش است اما شرط کافی محسوب نمی شود. شرط کافی برای زنده نگاه داشتن جنبش، پشتوانه است، پشتوانه ای که بواسطه آن جنبش بتواند خیابان را تسخیر کند. آنچه مسلم است اینکه جنبش رادیکال ایران بدلایلی نظیر سیطره طلبی تبلیغاتی اصلاح طلبان و ذهنیت منفی حاکم بر جامعه پیرامون رادیکالیسم، از لحاظ شاکله وجودی در وضعیت اقلیت به سر می برد و لذا فاقد پشتوانه فیزیکی لازم برای تسخیر مستمر خیابانها و نمایاندن خود به عنوان غولی زنده است. این وضعیت کاملاً مشابه وضعیت جنبش تیر 78 است، اما یک عامل باعث شده است تا جنبش خرداد 88 علیرغم پیکره ی نحیف خود و با وجود ضعف در پشتوانه فیزیکی بتواند پس از دو سال همچنان علائم حیاتی از خود بروز دهد. این عامل چیزی نیست جز وقوع جنبشهای رادیکال در شمال آفریقا که می توان از آنها با عنوان پشتوانه متافیزیکی جنبش کنونی ایران یاد کرد. این پشتوانه متافیزیکی در واقع نیروی محرکه ایست که به میزانی هر چند ناچیز ضعف در پشتوانه فیزیکی جنبش رادیکال ایران را برطرف کرده و باعث شده است این جنبش با تسخیر مناسبتی و مقطعی خیابانها وقایعی نظیر 25 بهمن 89 را رقم بزند و از این طریق زنده بودن خود را به اثبات برساند. مسلماً گامهای بلند جنبش ایران به سمت آینده مستلزم پشتوانه فیزیکی منسجم تر و گسترده تری است اما بدون تردید جنبش کنونی به چنان سطحی از آگاهی رسیده است که هم با بی احتیاطی زمینه نابودی پشتوانه فیزیکی فعلی خود را فراهم نیاورد و هم با بکارگیری پشتوانه فیزیکی فعلی خود و تحت برانگیختگی ناشی از پشتوانه متافیزیکی، زنده بودن خود را گاه به گاه به رخ حکومت بکشاند و موجبات عصبانیت آن را فراهم آورد.
آنچه این بررسی عیان می کند این است که جنبش 88، امروز در فرم یک جنبش رادیکال زنده است و این امر نقطه بطلانی است بر ادعای آن طیف از سیاست پیشگان که تلاش می کنند رادیکالیسم را به عنوان عامل زنده به گور شدن جنبشهای آزادیخواهانه معرفی کنند. مسلماً در پس چنین ادعاهایی منافع و حقایقی نهفته است که در مجالی دیگر به آن پرداخته خواهد شد. اما سوالی که اکنون مطرح می شود این است که با توجه به زنده بودن جنبش خرداد 88 در قالب یک جنبش رادیکال، آیا طیفهای سیاسی مخالف کلیت نظام جمهوری اسلامی می توانند خود را صاحبان آن قلمداد کنند؟ پاسخ این سوال نیز منفی است. آنچه باعث می شود تا جنبش سبز فاقد هرگونه مالکیتی از سوی طیفهای سیاسی مختلف باشد، در واقع همین سیر تاریخی شخصیت آن است. این سیر تاریخی و این تغییر ماهیت عاملی است که جنبش را از هرگونه دلالتی بر طیفهای سیاسی مصون می دارد. اگر جنبش سبز در قالب جنبش انتخاباتی به سیر خود تا به امروز ادامه می داد این امکان و احتمال وجود داشت که در تحلیل خود به جایی برسیم که جنبش موجود را جنبش اصلاح طلبان بنامیم اما تغییر هویت آن به جنبش رادیکال هرگونه ادعای مالکیتی را از اصلاح طلبان سلب می کند. از سوی دیگر همین تغییر هویت عاملی است که ادعای مالکیت طیفهای سیاسی دیگر را نیز که با ارجاع دادن به شعارهای بنیادین جنبش رادیکال و فروکاستن جنبش موجود به فرم بی معنای جنبش اعتراضی، آن را در امتداد فعالیتهای خود معرفی و خود را با چهره هایی حق به جانب صاحبان اصلی آن قلمداد می کنند، از آنها سلب می کند. جنبش، نه ملک شخصی است که زمانی متعلق به یک طیف سیاسی باشد و زمانی دیگر متعلق به طیف سیاسی دیگر و نه شاهزاده ای بی هویت است که هرکس دستش به او رسید، خود را پدر و مادر او جا بزند! همانگونه که "جنبش انتخاباتی" بدون رهبری طیف اصلاح طلب شکل گرفت، در شکل گیری "جنبش رادیکال" نیز رهبری هیچیک از طیفهای سیاسی دخالت نداشته است. جنبش رادیکال، تنها نتیجه جبری است که بر جنبش انتخاباتی تحمیل شده است و این جبر برآیند مجموعه ای از نیروهاست که در طول حیات جنبش، یکدیگر را در میدان نبرد تحت تاثیر قرار داده اند. طیفهای سیاسی مخالف کلیت نظام جمهوری اسلامی زمانی می توانند خود را صاحبان جنبش قلمداد و در جایگاه رهبر برای آن دستورالعمل صادر کنند که نطفه جنبش به قول آنها اعتراضی، بلاواسطه تحت رهبری آنان بسته شده باشد. اما زمانی که این طیفهای سیاسی علیرغم برخورداری از تمامی امکانات رسانه ای و با وجود تمامی بیانیه های به قول خودشان روشنگرانه و بعد از آن همه به خود زحمت دادن و بیخوابی کشیدن برای حفظ کردن تزهای مبارزاتی جین شارپ و نشخوار کردن و پس دادن آنها و در نهایت امر التماس و درخواست و تمنا از جوانان برای ریختن به خیابانها و در هم پیچیدن طومار جمهوری اسلامی، هیچ گاه نتوانسته و نمی توانند کسی را حتی در سه شنبه های اعتراضی خیالی به خیابان بیاورند، مسلم است که ادعای رهبری آنان چیزی جز مایه مضحکه نیست! دلیل این امر نیز واضح است. طیفهای سیاسی رنگارنگ در شرایطی می خواهند نبض جنبش را در دست بگیرند که میان آنان و جنبش یک شکاف بزرگ وجود دارد. این شکاف ناشی از آن است که جنبش مرحله به مرحله در میدان عمل توسط خود جنبش و بر اساس واقعیات موجود درونی خلق و رهبری شده است و لذا تن به یک رهبری بیرونی و خارج از خود که با گسست از واقعیات جنبش تنها مشغول تئوری بافی بر اساس تخیلات خود است نخواهد داد. واپس زدن طیفهای سیاسی از سوی جنبش مسلماً ناشی از لجاجت یا غرور جنبش نیست بلکه ریشه در آگاهی دارد زیرا از یکسو طیفهای سیاسی رنگارنگ از درک واقعیات جنبش عاجزند و در نتیجه نمی توانند در جایگاه رهبری آن ایفای نقش کنند و از سوی دیگر هر گونه تن دادن جنبش به رهبری بیرونی در واقع تن دادن جنبش به یک نوع دیکتاتوری خواهد بود. از این رو تلاش و تقلای طیفهای سیاسی گوناگون برای هدایت جنبش جز برای خندیدن خریداری نمی تواند داشته باشد. آنچه در پایان در جمع بندی این نوشتار نسبتاً طولانی خارج از عرف وبلاگی باید بگویم اینکه جنبش خرداد 88 که امروز در فرم یک جنبش رادیکال زنده است پیکره ای خودجُنب است که از زمان شکل گیری تا به امروز تحت رهبری فکری هیچیک از طیفهای سیاسی نبوده و سیطره طلبی تبلیغاتی طیفهای سیاسی داخل نشین و خارج نشین که در جهت القای ضرورت وجود خود در راس جنبش، واقعیت تاریخی آن را به فرم تحریف شده و منجمد شده ی یک شی بی جان نیازمندِ رهبری، به خورد جامعه داده اند، تنها باعث حاشیه نشستن بخش قابل ملاحظه ای از اجتماع در هیئت چشم انتظاران ایفای نقش رهبرگونه هر یک از این طیفهای سیاسی شده است. مسلم است که چنین چشم انتظاری از سوی این بخش از اجتماع بواسطه ریشه نداشتن تئوریهای طیفهای سیاسی رنگارنگ در واقعیات جنبش، انتظاری بیهوده است که هیچگاه به ثمر نخواهد نشست. ضرورت کنونی جنبش نه به انتظار نشستن برای اقدام عملی طیفهای سیاسی بلکه کنار گذاشتن آنان از دایره ی توجه بیش از اندازه و خود وارد میدان اندیشه و عمل شدن به عنوان یک سلول زنده اجتماعی است. واقعیت اینگونه است که جنبشهای مدنی در طول تاریخ همواره از بطن اجتماع و توسط مردم شکل گرفته اند و نه از بطن مجالس روشنفکری سیاستمداران و رهبران سیاسی! و آنچه غالب رهبران سیاسی انجام داده اند سوار شدن بر جنبشهایی بوده است که مردم بوجود آورده اند و نه خلق جنبشها. از این رو مردمی که جنبشها را خلق می کنند می توانند در وحدت اندیشه و عمل جنبشها را به پیش نیز ببرند. بنابراین یکی از اقدامات اساسی در مسیر "چه باید کرد؟" عیان کردن هرچه بیشتر واقعیت خودتکامل جنبش ایران در مقام پیکره ای خوداندیش و خودفعال است که بی گمان می تواند زمینه را برای پیوستن بخشهای مختلف اجتماع به پیکره ی جنبش و ایفای نقش موثر فکری و عملی آنان تا رسیدن به سرمنزل مقصود فراهم آورد.